سلام؛ من تو یه خانواده ی به شدت فقیر بزرگ شدم طوریکه با وجود دختر بودنم از ۱۲ سالگی کارگری میکردم و برای نظافت میرفتم.. خونه امون همیشه مشوش بود شیشه ها شکسته میشد ؛ کتک؛ فحش ؛ تهدید ؛ افسردگی ؛ بی احترامی ؛از وقتی یادم میاد فامیل هامون هم همه بدبخت بیچاره و کلفت و معتاد بودن خلاصه تو سن کم شوهرم دادن به یه معتاد شیشه ای ک انقد کتکم میزد کبود و زخمی میشدم و طوری تو اون سن کم تحت فشار قرار گرفتم ک تا مدت ها بعد از طلاقم با شنیدن اسمش عصبی میشدم!!! بنا ب گفته ی همه ظاهر جذابی داشتم.. طوری ک همیشه و هرجا میرفتم بهم میگفتن شبیه خارجی ها هستی و خیلی خوشگلی و این چیزا! زن و مرد نظر همه این بود.. و بخاطر ظاهرم همیشه مورد توجه قرار میگرفتم.. خواستگار هم داشتم ولی چون میدونستم خانواده ام دیگ شرایط تهیه جهیزیه ندارن و ممکنه خواستگار بعد ازدواجم بخاطر خانواده ام پشیمون شه یا هزار دلیل دیگ قید ازدواجو زدم البته خب طبیعیه خواستگاری ک خوب باشه برای مثال( یه معلم ک از لحاظ روحی سالم و سطح اجتماعی بالا و از خانواده نرمال هست حتی اگ الان حاضر شه باهام ازدواج کنه ممکنه فردا هزار تا مشکل ب وجود بیاد یا خانواده اش با دیدن خانواده ام اذیت شن ) خلاصه الان ب شدت در فقر مطلق ب سر میبریم مستاجریم طبقه ی هشتم یه ساختمون قدیمی زندگی میکنیم ک آسانسور نداره و آب ب طبقه ی ما نمیرسه یعنی یه حموم نمیتونم برم یا یه ظرف نمیتونیم بشوریم مگر اینکه روزی فقط یکی دو ساعت آب بهمون میرسه ک اونم فقط میتونیم ظرف هامونو با آب پر کنیم واسه سرویس بهداشتی رفتن و خوردن دیگ واسه حموم نمیشه ؛ تابستون ها انقد گرم میشه ک کولرم روشن میکنیم خنک نمیشه زمستون ها هم انقد سرد میشه بخاری هم میذاریم خنک نمیشه ؛
یه خونه ی ۳۰ متری هست ک نه اتاق داره ن آشپزخونه؛ در سرویس بهداشتی افتاده پارچه زدیم و لوله ی تو کار ترکیده ک هنوز تعمیر کار نتونستیم بیاریم ؛ ولی من با این وجود جوری در جامعه ظاهر میشم انگار یه دختر معمولی از یه خانواده ی نرمال و خوشبختم.. ۸ ماه قبل محل کارم با یه آقایی آشنا شدم خیلی شوخ بود اول ازش عصبی بودم و نفرت داشتم بنظرم هیز و سبک و لاشی می اومد چون هنوز هیچی نشده روز اول بهم گفتن خونه ی من نزدیکه میتونین واسه استراحت بیاین خونه ی من!!! اینو ک گفتن به شدت عصبی شدم و تهدید کردم ب جرم مزاحمت شکایت میکنم ولی خب از فرداش ول نمیکرد همش به یه بهونه ای می اومد سر حرفو باز میکرد و شوخی میکرد منم خنده ام میگرفت!!! اصن جدی نمیگرفتمش.. تا اینکه تا ب خودم بیام دیدم یه ماهه هر روز میاد و من بهش عادت کردم یه روز نیاد دلم میگیره محل کارم منم چون خیلی تنها بودم زود بهش عادت کردم...البته ایشون ۱۷ سال از من بزرگتر بودن !!! اگ کسی حرفامو میخونه بقیشو بگم لطفأ