نمایش نتایج: از 1 تا 2 از 2

موضوع: حالم بده

307
  1. بالا | پست 1
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    June_2023
    شماره عضویت
    22764
    نوشته ها
    1
    سپاس
    0
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    حالم بده

    حالم بده احساس میکنم از اين زندگی که دارم هیچ جوره نجات پیدا نمیکنم بلاتکلیفم این بلاتکلیفی داره منو دیووونه میکنه من ۲۳ سالمه
    از وقتی خیلی بچه بودم مادر پدرم مدام دعوا میکردن جنگ و کتک کاری میشد
    مدام شک و بدبینی بابامو تحمل کردیم من هر سری گریه میکردم میگفتم مامان چرا جدا نمیشی باهم زندگی کنیم بدون بابا
    تو بیست سال زندگی یکبار عشق و محبت و دوست داشتن بین مادر پدرم ندیدم
    بابام ب شدت خسیسه با اینکه پولداره ولی ن برای خودش درست خرج میکنه ن بچه و زنش هیچوقت مادرمو آدم حساب نکرد تو بیرون زبون نداره برای دیگران حقشو میخورن ولی میاد خونه قلچماقه زورش فقط ب ما رسید
    همیشه حسرت دخترای فامیلمونو میخوردم هرچیزی که براشون میخریدن من حسرت میخوردم مامانم خیلی سعی میکرد جبران کنه از خودش میزد به هوای دکتر و دوا ای چیزی پول میگرفت خرج من میکرد کمبود نداشته باشم
    مامانمو بابام از دو خانواده متفاوتن اما فامیل اینطوریه که فامیل مادریم پولدارن و به شدت اهل خرج های آنچنانی برای خودشون و بچه هاشون
    فامیل پدریم هرچی ام پول داشته باشن درست زندگی نمیکنن همه پولارو پس انداز میکنن به خودشون نمیرسن طرز فکری کلا فرق دارن فکرشون بسته اس
    بابامم همینطور طرز فکرش مال قاجار
    خلاصه سه سال پیش من سرکار بودم فهمیدم مادرم کتک خورده باز دعوا به مادرم گفتم بسه هرچقدر جوونیتو گذاشتی بقیه عمرتو درست زندگی کن با آرامش تا کی تن و بدنت بلرزه از ترس این شد ک مادرم رفت خونه پدریش منم یکی دوماه کار کردم دیدم فاصله ام با محل کارم خیلی زیاد شده باید ۴ صب بیدار میشدم برم سرکار چون پیش مادرم بودم از کارم اومدم بیرون طعنه های پدر بزرگ مادربزرگم شروع شد مجبور شدم برگردم پیش بابام با برادرم
    از من ۱۲ سال کوچیکتره مسئولیت برادرم افتاد رو شونه های من
    بابام نمیذاره بریم پیش مادرم بمونیم نهایتا یک هفته اونجام که میریم انقدر حرف دیگران و دخالتها و اذیت های خانواده مامانم هست ک سرسام میگیریم انقدر تحقیر میکنن که خون آدم به جوش میاد خصوصا وقتی مامانم سرکاره و خونه نیست
    وقتی ام که خونه بابامم انقدر میگه به برادرت درس یاد دادی فلان کارو انجام دادی تو مغز آدم میره
    مسئولیت خونه داری و آشپزی دیوونم میکنه
    تو این سن نمیتونم از خونه پامو بذارم اونور تر هزارتا به پا برامون گذاشته بابام
    که تا دم در خونه بیام بهش خبر میدن
    انقدر برادرم بد اخلاق شده روزی چن بار با اون دعوا میکنم الان که درس و مدرسه نداره بابام گیر داده باهاش زبان کار کن
    من نمیتونم بچه داری کنم دوستای قدیممو میبینم هر روز بیرون تفریح کار پیشرفت من چی حتی فرصت نمیکنم خودمو تو آینه ببینم
    خیلی تنهام نه دوستی دارم ن همدمی
    دارم دق میکنم بابام مامانمو طلاق نمیده بعد ۳ سال میگه باید برگرده میخوام عذابش بدم
    تنها کسی ک این وسط زجر میکشه منم نمیتونم ب بابام بگم هیچی میترسم ازش انقدر کتک خوردم
    حتی بخاطر پول نذاشت برم دانشگاه همیشه حسرت میخورم
    تنها دوست صمیمیم چن وقته ازدواج کرده باهم حرف نمیزنیم دارم دق میکنم
    من چه راهی دارم؟ نه میتونم فرار کنم
    نه میتونم پیش مامانم باشم همه اش میگم ازدواج کنم برم اختیار زندگیم دست خودم باشه دوباره کار کنم چون الان بخاطر مسئولیت داداشم و خونه نمیتونم کار کنم
    ولی چن تا خواستگار اومد خوشم نیومد ترسیدم از هرکی ی ایراد گرفتم
    دست خودم نی به خاطر بابام خیلی حساسم میترسم اخلاقش مث بابام باشه
    من دلیلی برای زندگی کردن ندارم فقط حس میکنم تو باتلاق دست و پا میزنم
    من خسته شدم نمیتونم ادامه بدم بریدم کمکم کنید

  2. بالا | پست 2
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    September_2023
    شماره عضویت
    22890
    نوشته ها
    1
    سپاس
    0
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0
    سلام من روانشناسی میخونم میتونید از طریق پیام خصوصی یا تلگرام باهام در ارتباط باشید

کاربران دعوت شده

© تمامی حقوق برای همیاری ایران محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد