رویکردهای میان‌رشته‌ای

به‌جز روانشناسی، رشته‌های متعدد دیگری از قبیل زیست‌شناسی، زبان‌شناسی و فلسفه نیز به مسائل ذهن و رفتار علاقه‌مند هستند. پژوهشگران رشته‌های دیگر در کنار روانشناسان قرار می‌گیرند تا رویکردهای میان‌رشته‌ای تازه برای مطالعهٔ پدیده‌های روانشناختی بی‌آفرینند.

به‌نظر می‌رسد این رویکردها در چند دههٔ آینده نقش پراهمیتی داشته باشند. از جالبترین آنها دو میان‌رشتهٔ علم عصب‌نگر شناختی (cognitive neuroscience) و روانشناسی تکاملی (evolutionary psychology) با گرایش زیست‌شناختی، و دو میان رشتهٔ علم‌ شناخت‌نگر (cognitive science) و روانشناسی فرهنگ‌نگر (cultural psychology) با گرایش روانشناختی است.

   ◊ روانشناسی تکاملی
   ◊ روانشناسی فرهنگ‌نگر
   ◊ علم شناخت‌نگر
   ◊ علم عصب‌نگر شناختی



   علم عصب‌نگر شناختی

روانشناسی زیست‌شناختی اصولاً یک علم میان‌رشته‌ای است، زیرا در پی یافتن رابطهٔ فرآیندهای روانی با فرآیندهای زیستی است. تا این اواخر در پژوهش‌های این رشته بیشتر از حیوان‌ها استفاده می‌شد و تأکید بر فرآیندهای غیرشناختی بود. اما اینک نهضت تازه‌ای به‌نام علم عصب‌نگر شناختی پا به میدان نهاده است که بر فرآیندهای شناختی تأکید دارد، به‌شدت متکی برروش‌ها و یافته‌های علم عصب‌نگر (رشته‌ای از زیست‌شناسی با تمرکز بر مغز و دستگاه عصبی مرکزی) است، و آزمایش‌های آن با آدمیان سروکار دارد. اصولاً در علم عصب‌نگر، روانشناسان و متخصصان سعی می‌کنند دریابند فعالیت‌های ذهنی چگونه در مغز صورت می‌گیرد. نقشهٔ کلی پژوهش این است که ابتدا روانشناس شناختی، فرضیه‌هائی دربارهٔ توانائی‌های اختصاصی شناختی از قبیل بازشناسی چهره و ادراک فاصله اشیاء به‌میان می‌کشد، و سپس علم عصب‌نگر پیشنهادهائی دربارهٔ نحوهٔ پردازش این کارکردهای اختصاصی در مغز ارائه می‌کند. این تعبیر، نوعی تأویل‌گرائی (reductionism) است. تحقق این رویکرد هنگامی امکان‌پذیر است که توانائی‌های مورد بررسی بسیار اختصاصی باشند. برای مثال، شناسائی چهرهٔ انسان‌ها موردنظر باشد و نه همهٔ چهره‌ها (کاسلین - Kosslyn و ----گ - Koenig در ۱۹۹۲). بررسی کاستی‌های بازشناسی چهره‌، نمونه‌ای از فعالیت‌ها در علم عصب‌نگر است.

وجه شاخص علم عصب‌نگر این است که در آن، با استفاده از شیوه‌های نوین، مغز افراد بهنجار (و نه مغز آسیب‌دیده‌های مغزی) در حالی‌که آنان سرگرم انجام دادن تکلیف شناختی معینی هستند بررسی می‌شود. این روش‌های عصب‌نگاری (neuroimaging) و وارسی مغزی (brain scanning)، تصاویری از مغز در حال فعالیت فراهم می‌کنند (مقطع‌نگاری محوری کامپیوتری یا (CAT - conputerized axial tomography (CAT نیز تصویری از مغز به‌دست می‌دهد اما فعالیت آن را نشان نمی‌دهد). این تصاویر بخش‌هائی از مغز را نشان می‌دهند که در جریان اشتغال به تکلیف خاصی بیشتر فعال هستند. با اشاره به بررسی‌هائی که دربارهٔ به‌خاطر سپردن کوتاه‌مدت یا درازمدت به‌عمل آمده، می‌توان با این نحله از علم عصب‌پایه شناختی آشنا شد. هنگامی‌که افراد اطلاعات معینی را به‌مدت چند ثانیه به‌خاطر می‌‌سپارند، عکسبرداری مغزی حاکی از افزایش فعالیت عصبی در بخش قدامی مغز آنان است، اما هنگامی که باید اطلاعات را برای مدت طولانی به‌خاطر بسپارند، فعالیت عصبی در بخش کاملاً متفاوتی از مغز، در ناحیهٔ میانی مغز، بیشتر می‌شود. به این‌ ترتیب به‌نظر می‌رسد مکانیسم‌های متفاوتی در حافظهٔ کوتاه‌مدت و حافظهٔ بلندمدت دست‌اندرکار هستند (اسمیت - Smith و جونیدز - Jonides در ۱۹۹۴؛ اسکوایر - Squire و همکاران، ۱۹۹۳).


   علم شناخت‌نگر

علم شناخت‌نگر به حوزه‌هائی از پژوهش‌های روانشناسی اطلاق می‌شود که: الف- با فرآیندهائی نظیر ادراک، به‌خاطر سپردن، استدلال، تصمیم‌گیری، و حل مسئله سروکار دارند، و ب- با رشته‌های دیگری که به فرآیندهای مزبور می‌پردازند، نظیر فلسفه و علوم کامپیوتر، هم‌پوشی دارند. هدف‌های عمدهٔ این رشته عبارتند از: نحوهٔ بازنمائی اطلاعات در ذهن (بازنمائی‌های ذهنی) (mental representations) و اینکه چه نوع محاسباتی برروی این باز‌نمائی‌ها باید انجام شود تا ادراک، به‌خاطر سپردن، استدلال و جز اینها صورت گیرد. علاوه بر روانشناسی، سایر رشته‌های مرتبط با علم شناخت‌نگر عبارتند از مردم‌شناسی، زبان‌شناسی، فلسفه، مباحثی از علم عصب‌نگر، و هوش مصنوعی. (رشتهٔ اخیر شاخه‌ای از دانش کامپیوتر با تمرکز بر طراحی کامپیوترهائی است که بتوانند هوشمندانه عمل کنند، و نیز تدوین برنامه‌های کامپیوتری که بتوانند فرآیندهای فکری انسان را شبیه‌سازی - simulation کنند). نموداری که در (شکل علم شناخت‌نگر) می‌بینید رشته‌های سهیم در این زمینه را نشان می‌دهد.


این شکل، رشته‌های مرتبط با علم شناختی و ارتباط بین این رشته‌ها را نشان می‌دهد. هوش مصنوعی شاخه‌ای از دانش کامپیوتر است که مباحث عمدهٔ آن عبارتند از: الف- استفاده از کامپیوتر در شبیه‌سازی فرآیندهای فکری انسان، و ب- طراحی برنامه‌های کامپیوتری که بتوانند 'هوشمندانه' عمل کنند و با شرایط متغیر سازگار شوند. این شکل برگرفته از گزارش منتشر نشده‌ای است که در ۱۹۷۸ گروهی از پژوهشگران علوم‌شناختی برای بنیاد سلون (Sloan) واقع در نیویورک تهیه کرده بودند.
مفهوم بنیادی در علم شناخت‌نگر این است که دستگاه شناختی انسان را زمانی می‌توان به‌درستی شناخت که آن را به‌صورت کامپیوتر عظیمی در حال محاسبات پیچیده در نظر آوریم. همان‌طور که محاسبات پیچیدهٔ کامپیوتر قابل تقسیم به سلسله عناصر ساده‌تری مانند ذخیره‌سازی، بازیابی و مقایسهٔ نمادها باشد. شباهت دیگری نیز بین محاسبات کامپیوتر و محاسبات ذهن وجود دارد: فعالیت کامپیوتر را می‌توان در سطوح مختلفی تحلیل کرد، مثلاً سطح سخت‌افزار با تأکید بر ریزمدارها (chips - micro-circuits)، و سطح بازنمائی - الگوئی با تأکید بر ساختارها و فرآیندهای داده‌پردازی. به‌همان شیوه نیز می‌توان فعالیت‌شناختی آدمی را در سطح سخت‌افزار نورونی، و یا در سطح بازنمائی‌ها و فرآیندهای شناختی تحلیل کرد. بنابراین، مفاهیم محاسبهٔ ذهنی و سطوح تحلیل از بنیادهای علم شناخت‌نگر محسوب می‌شوند (اوشرسون - Osherson در ۱۹۹۰).

یکی از تحولات اخیر در علم شناخت‌نگر که شایان توجه است مفهوم پیوندگرائی (connectionism) است. هستهٔ اساسی این رویکرد آن است که برای توصیف بازنمائی‌ها و فرآیندهای ذهنی می‌توان از همان اصطلاحات معمول در توصیف نورون‌ها و پیوندهای آنها استفاده کرد. برای مثال، پژوهشگران پیوندگرا به‌جای گفتگو از ذخیره‌سازی، بازیابی، و مقایسهٔ نمادها از اصطلاحات 'فعال‌شدگی یک واحد' و 'گسترش فعال‌شدگی آن به دیگر واحدهای مرتبط' استفاده می‌کنند. هرچند این واحدها و پیوندهای آنها از برخی ویژگی‌های نورونی واقعی برخوردار هستند (برای مثال، قابل تحریک و بازداری هستند). اما همهٔ ویژگی‌های نورون‌ها در آنها یافت نمی‌شود. بنابراین، واحدهای یک شبکهٔ پیوندی (connectionist - network) را باید در سطحی انتزاعی‌تر از سطح نورون‌ها در نظر آورد. می‌بینیم که در پیوندگرائی، حداقل دو سطح تحلیل وجود دارد (چرچلند - Churchland در ۱۹۹۰).

روانشناسی تکاملی

روانشناسی تکاملی با خاستگاه‌های زیست‌شناختی مکانیسم‌های روانی، از جمله مکانیسم‌های شناختی، سروکار دارد. علاوه بر روانشناسی، از رشته‌های عمدهٔ دیگری که در این زمینه فعالیت دارند می‌توان از برخی شاخه‌های مردم‌شناسی و روانپزشکی یاد کرد. مفهوم محوری در روانشناسی تکاملی این است که مکانیسم‌های روانشناختی نیز همانند مکانیسم‌های زیست‌شناختی طی میلیون‌ها سال براساس فرآیند انتخاب طبیعی شکل گرفته‌اند. وقتی می‌گوئیم مکانیسم روانشناختی معینی از طریق انتخاب طبیعی شکل گرفته، مقصود این است که این مکانیسم مبنای وراثتی دارد، و در گذشته در حل برخی مسائل مربوط به ادامهٔ حیات و یا افزایش احتمال تولید‌مثل، مفید و مؤثر بوده است. برای مثال تمایل به خوردن شیرینی را در نظر بگیرید. ترجیح این ماده را می‌توان مکانیسمی روان‌شناختی به‌حساب آورد که مبنای وراثتی دارد. به‌علاوه، اگر آدمی این ماده را ترجیح می‌دهد به این علت است که در تاریخچهٔ تحولی احتمال زنده‌ماندن اجدادش را افزایش داده (میوهٔ شیرین‌تر، ارزش غذائی بیشتری داشته)، و این خود براحتمال ماندگاری ژن‌های مربوط افزوده است (سیمونز - Symons در ۱۹۹۱).

تحلیل مبتنی بر رویکرد تکاملی به شیوه‌های گوناگون می‌تواند بر مطالعهٔ مسائل روانشناختی اثر بگذارد. نخست آنکه از دیدگاه تکاملی اهمیت ویژهٔ برخی موضوعات به این علت است که با ادامه حیات و تولیدمثل موفقیت‌آمیز پیوند دارند. از آن جمله است نحوهٔ انتخاب جفت جنسی، نحوهٔ رویاروئی با افراد سلطه‌جو، و شیوهٔ کنارآمدن با احساسات پرخاشگرانه‌ٔ خویش. اینها مباحثی هستند که بیشترین فعالیت پژوهشی روانشناسان تکاملی را به‌خود جلب کرده‌اند (باس - Buss در ۱۹۹۱). رویکرد تکاملی بینش‌های تازه‌ای هم دربارهٔ مباحث آشنا می‌آفریند. به‌یاد دارید که هنگام بحث از چاقی به این نکته اشاره کردیم که محرومیت غذائی گذشته می‌تواند به پرخوری در آینده بی‌انجامد. نظریهٔ تکاملی، تفسیری از این پدیدهٔ معماگونه به‌دست می‌دهد. در تاریخ تحولی ما تا همین اواخر، آدمیان تنها زمانی دچار محرومیت غذائی می‌شدند که مواد خوراکی نایاب می‌شد. یکی از مکانیسم‌های روانشناختی سازگاری با قحطی این است که هر وقت غذا در دسترس بود بیشتر از حد معمول بخوریم. بنابراین، احتمال دارد جریان تحول، پشتیبان پرخوری به‌دنبال محرومیت غذائی بوده است.


   روانشناسی فرهنگ‌نگر

روانشناسی علمی مغرب زمین غالباً پذیرای این فرض بوده که مردمان فرهنگ‌های مختلف، ویژگی‌های روانی کاملاً همانندی دارند. طرفداران روانشناسی فرهنگ‌نگر در این فرض تردید بسیار کرده‌اند. روانشناسی فرهنگ‌نگر، نهضتی است میان‌رشته‌ای، متشکل از روانشناسان، مردم‌شناسان، جامعه‌شناسان، و دیگر دانشمندان علوم اجتماعی. سر و کار روانشناسی فرهنگ‌نگر با این مطلب است که فرهنگی که فرد در آن زندگی می‌کند - سنت‌ها، زبان، و جهان‌بینی آن فرهنگ - چگونه بر بازنمائی‌های ذهنی و فرآیندهای روانی فرد اثر می‌گذارد. با ذکر چند نمونه از مقایسه فرهنگ‌های غربی با فرهنگ‌های شرقی به توضیح رویکرد فرهنگی می‌پردازیم. غریب‌ها - عمدتاً مردمان آمریکای شمالی و بخش اعظم اروپای غربی و شمالی - خودشان را موجوداتی مستقل و متمایز، با فردیتی متشکل از توانائی‌ها و صفات ویژهٔ خود می‌پندارند. برعکس در بسیاری از فرهنگ‌های شرقی، از جمله در هند، چین، و ژاپن، به‌جای فردیت، برروابط متقابل افراد با یکدیگر تأکید می‌شود. علاوه بر آن، شرقی‌ها بیش از غربی‌ها برای موقعیت‌های اجتماعی اهمیت قائل هستند. این تفاوت‌ها سبب می‌شوند که شرقی‌ها رفتار فرد را به‌گونه‌ای متفاوت با غریب‌ها تبیین کنند. شرقی‌ها در تبیین رفتار فرد، به‌جای صفات خودش بر موقعیت اجتماعی خاصی که رفتار در آن صورت گرفته، توجه می‌کنند. این نکته در باب یکی از مسائل نمونه‌وار ما، یعنی اسناد صفات (trait attribution)، تلویحات مهمی دربردارد.


برای نمونه، خطای بنیادی اسناد، بین هندیان کمتر از آمریکائیان دیده می‌شود (میلر - Miller در ۱۹۸۴).

این تفاوت‌های شرق و غرب در تبیین رفتار، احتمالاً تلویحات تربیتی نیز دارد. به‌علت تمایل به جمع‌گرائی در مقایسه با فرد‌گرائی، دانشجویان آسیائی بیش از دانشجویان آمریکائی ترجیح می‌دهند به‌طور گروهی مطالعه کنند. در واقع، مطالعهٔ گروهی شاید روش مفیدی نیز هست و احتمالاً می‌توان آن را یکی از دلایل برتری دانشجویان شرقی بر دانشجویان آمریکائی در ریاضیات و دروس دیگر دانست. علاوه بر آن، وقتی دانش‌آموز آمریکائی در ریاضیات با مشکل روبه‌رو می‌شود، هم او و هم معلمش این مشکل را به توانائی‌های او نسبت می‌دهند. اما وقتی در مدرسهٔ ژاپنی چنین مشکلی بیش می‌آید، هم دانش‌آموز و هم معلمش علت عملکرد ضعیف را در موقعیت خاص، مثلاً در کیفیت تعامل معلم و دانش‌آموز، جستجو می‌کنند (استیونسون - Stevenson، لی - Lee، و گراهام - endocrine در ۱۹۹۳).


روانشناسی عمومی هیلگارد

ویستا