-
2013_03_17, 14:06
بالا |
پست 1
داستانک ....
دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته هاي چسب زخمي که در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد :اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي آخر ماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه ... خدا نکنه ...
اصلآ کفش نمي خوام--
-
-
2013_03_30, 23:07
بالا |
پست 2
RE: داستانک ....
بعضی وقتا حروف الفبا کم می آید!
با بابام داشتم جدول حل می کردم که گفتم:
بابا نوشته دوست ، عشق ، محبت و چهار حرفیه که اتفاقا دو حرف اولش هم در اومده بود ؛
یعنی الف و ب .
یه دفعه بابام گفت :
فهمیدم عزیزم میشه بابا.
با اینکه می دونستم بابا میشه ولی بهش گفتم اشتباهه!
گفت : ببین اگه بنویسی بابا عمودیشم در میاد.
تو چشمام اشک جمع شده بود و گفتم میدونم میشه بابا ولی اینجا نوشته چهار حرفی ، ولی تو که حرف نداری!
-
-
2013_04_10, 15:15
بالا |
پست 3
RE: داستانک ....
دزدی که دزد نیست
روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند.
و من دزد مال او هستم، نه دزد دین.
اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت ؛
آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است…
-
-
2013_04_10, 17:57
بالا |
پست 4
RE: داستانک ....
میشه بازم بنویسی نیلئو جونم؟
-