با سلام
من پدر و مادرم از هم جدا شده بودن بنا به دلایلی و مادرم دوباره ازدواج کرد و من با مادر و ناپدریم زندگی می کردیم و سر همین موضوع خانواده مادرم از ایشون بریده بودن و ما رفتیم اصفهان زندگی کردیم و یه روز که اومدیم تهران رفتیم خونه خاله مادرم که شب موندیم و پسر بزرگ خاله مادرم گرافیست بودن و ناپدریم به ایشون گفت که برای طراحی آرم شرکت بیاد اصفهان خونه ما که طراحی را انجام دهد و بالاخره سال 86 ازدواج کردم با این آقا در صورتی که مادرم و ناپدریم ناراضی بودن و مادرم منو آوردن پیش پدر خودم وایشون گفت کی بهتر از فامیل ما سر مهریه مشکل داشتیم چون پسرخاله مادرم پدر نداشت و مادرش و مادربزرگم سر مهریه که پدرم 500 تا سکه تعیین کرده بود ایراد گرفتن و گفتند زیاده و برادرم با پدرم صحبت کرد و پدرم بالاخره مهریه به 376 سکه آورد و مادربزرگم و مادرش و خودشم اومدن خونه برادرم که صحبتهای نهایی کردن و ما رفتیم مهظر که عقد کنیم اونجا دییهای من و مادربزرگم باز سر مهریه بحث کردن و کردن 214 سکه ولی باز ایشون راضی نبود چون من و ایشون تو اصفهان که صحبت کرده بودیم من گفته بودم 14 سکه و یه سفر حج و من گفتم بعد از عقد می بخشم این 200 تا رو ولی وقتی دیدم که حتی مادر ایشون حاضر نشده بود که برای عقد فامیل منو یه شام بده نظرم برگشت ، ایشون یه بار ازدواج کرده بود و جدا شده بود و نمی خواست دوباره خرج کند ولی اینا برای من مهم نبود چون دوستش داشتم ولی زمانی که برای عقد خواستیم وقت بگیریم ایشون ساعت 9 صبح زنگ زده که وقت گرفتم برای ساعات 3 و مادربزرگم و خاله هام خیلی ناراحت شدن چون مادر ایشون مشهد بود روز قبل با عجله اومده و هیچ کس از فامیل ایشون حتی برادراشم نبودن توی عقد ولی چون دوستش داشتم گفتم اشکال نداره و همه اینهارو چشم پوشی کردم و از همون روز اول دعوای ما شروع شد سر همه چیزهایی که برای من انجام ندادن و من همش سرکوفت می زدم تا دوسال اول همش دعوا داشتیم سر همین چیزا و مهریه وبعد من یواش یواش با مادرم ارتباط برقرار کردم و هر چی بدی ایشون بود به مادرم می گفتم چون اونهام هم از این آقا بدشون میومد می گفتن خودت کردی راهنمایی نمی کردن که چیکار کنم همش هی می گفتن بیا اصفهان ما مهریه اتو میگیریم خلاصه من رفتم اصفهان و یه روز زنگ زدم به شوهرم و گفتم من دیگه نمیام تکلیف منو روشن کن همه اینهارو مادرم بهم گفته بود که بگم واون قبول نکرد چون واقعا همو دوست داشتیم با همه این اختلافایی که داشتیم تا اینکه مادرم و ناپدریم تو اصفهان دچار مشکل شدن و اومدن تهران و چون جایی رو نداشتن برن اومدن خونه ما و سر یه مسئله ای بین مادرم و برادرشوهرم دعوا شد من با مادر شوهرم زندگی می کردم و از اون موقع به بعد برادرشوهرم مارو خیلی اذیت می کرد قبلش مشکلی نداشتیم و یه روز من با ناپدریم بحثم شد و اونارو از خونه بیرون کردم و مادرم هی زنگ میزد می گفت عذر خواهی کن که برگردیم داره اذیت میشه بابا و من اینکارو کردم اومدن و باز اذیتهای برادرشوهرم شروع شد تا اینکه برادرم سر همون مسئله ای برای مادرم و نپدریم تو اصفهان بوجود اومده بود اومدن تهران واونا رفتن خونه برادرم ما تا مدتی رفت و آمد می کردیم با هم مشکلی نداشتیم تا اینکه دوباره مادرم زیرپام نشست سر مهریه ام من خونه برادرم بودم و گفت بهش بگو دیگه برنمی گردم و من هم همین کارو کردم و از هم جدا شدیم توافقی و مهریه امو بخشیدم به 6 ماه نکشید که خیلی اذیت شدم خونه برادرم و با همسرم تماس گرفتم گفتم میخام برگردم وایشون قبول کرد من روز مادر از سرکارم زودتر اومدم بیرون و با همسرم برگشتیم خونه و رفتم وسایلامو از خونه برادرم بیارم منو از خونه بیرون انداختن با اون همه وسایل و مادرم بهم گفت ---- ولی خوشبختانه همسرم داشت با موتورش همونجا می گشت که یه موقع اتفاقی برام نیفته و من برگشتم و یه کار خوب پیدا کردم و سرکار رفتم و من همه حقوقم در اختیار همسرم قرار میدادم چون دسته چک گرفته بود می گفت که حسابم خوب کار کنه و به من خرجی درست و حسابی نمیداد البته چیزی که می خواستم می خرید ولی من راضی نمیشدم ، و حدود 7 ماه با همسرم دوباره زندگی کردم و دوباره عقد کردیم با 5 تا سکه چون از 3 ماه گذشته بود و ما رفتیم شناسنامه هامو عوض کردیم که وام بگیریم و زندگیمونو درست کنیم مشکلی نداشتیم و دوباره من احساس دلتنگی کردم برای مادرم و ارتباط برقرار کردم و دوباره از بدیهای ایشون گفتم و این بار هم به جای اینکه مادرم راهنمایی ام کند بهم گفت جدا شو و من اینکارو کردم دوباره توافقی جدا شدم و مهریه امو بخشیدم و امدم پیش مادرم اینجا که بودم با ناپدریم سر یه هفته مشکل پیدا کردم و زمانی که رفتیم مهظر جدا بشیم من گریم گرفت و همسرم گفت میخای برگردی گفتم آره برای یه هفته برگشتم و مادرم همش حرفای ناجور به من و شوهرم می گفت و من اون موقع سرکار می رفتم و اینارو به همکارانم هم گفته بودم و یه روز یه همکارم که مثل خواهر میدونستم گفت میخایی مامانم با بابا صحبت کنه برگردی گفتم آره نمی دونم چرا اینکارو کردم شاید از روی اینکه فشار بهم خیلی میومد و الان حدود 8 ماهه که جدا شدم واز برج 11 سال پیش فهمیدم که اچ آی وی دارم و همسرم هم رفت آزمایش و ما سه بار این آزمایشو تکرار کردیم و حتی سازمان انتقال خون هم آزمایش دادیم و هر دو مبتلا هستیم و الان نمیدونم چیکار کنم چون ما واقعا از نظر اخلاقی با هم مشکلی نداشتیم یعنی ایشون خیلی کوتاه میومد و الان فقط برادر کوچکترم و مادرم این قضیه مریضی منو میدونن ناپدریم نمی دونه و من با مشاوره بیمارستان امام خمینی که مشاوره کردم گفته که برگرد چون شما حدود 5 سال با هم زندگی کردید و شرایطتون طوری هست که با کس دیگه نمی تونید زندگی کنید از این طرف هم من الان وابسته شدم به مادرم نمی دونم چیکار کنم اگه بخوام برگردم باید قید مادرمو بزنم و همسرم میگه صبر کن خونورو بکوبیم یه پولی دستم بیاد میریم یه جایی رو اجاره می کنیم و زندگی میکنیم آخه خونشون قدیمی بود من الان با چند نفر صحبت کردم گفتند برگرد حالا از شما راهنمایی میخام که تصمیم نهایی رو بگیرم ، من چون نمی تونستم صحبت کنم مجبور شدم که برای شما این فایلو بفرستم من الان خیلی محدود هستم لطفا راهنمایی کنید که چیکار کنم
با تشکر
سم یه میثاقی
ای وای
واقعا متاسف شدم از خوندن زندگیتون و شرایطی که واستون پیش اومده.
چرا نمی تونید هم با مادرتون رفت و آمد کنید و هم با همسرتون زندگی کنید؟
وقتی خونه اجاره کنید دیگه با خانواده شوهرتون زندگی نمی کنید که بخاطر برادر شوهراتون نتونید با مادرتون رفت و آمد کنید
آدم وقتی داستان زندگی بقیه رو میخونه میفهمه مشکلات بزرگ تر از مشکل خودش هم وجود داره .درست مثل الان من همیشه فکر میکردم خیلی بدبختم ولی وقتی اومدم توی این تالار و مشکلات بقیه رو می خونم احساس میکنم ناشکری میکنم .
می دونی عزیزم بهترین یاور میتونه شوهر آدم باشه اگه واقعا دوستش داری با توجه به شرایطی که داری به نظرم برو سراغش چون همیشه شوهر آدم به آدم آرامش رو میده.درسته جایگاه مادر یه چیز جداست و خیلی بالایه ولی نباید به خاطر مادر از همسرت جدا بشی می تونی با محبت با مادرت کنار بیای و مادرت رو قانع کنی میتونی به مادرت بفهمونی که نیاز به همسر و مادر رو باهم داری تا میتونی سعی کن تا مادرت رو قانع کنی چون بالاخره شوهر جایگاه خودش رو داره خیلی از دردها رو اگه روی شونه های شوهر تکیه کنی آروم میشی به نظر من توکل به خدا کن و مادرت رو راضی کن و با توجه به شرایطی که داری فکر کنم صلاح در این باشه که در کنار همسرت باشی البته من مشاور نیستم و توی این تالار مشاورهای خبره ای وجود داره که می تونن راهنمایی ت کنن من فقط نظر خودم رو بهت گفتم