خستگی سلام من کلا میخوام اتفاقات چند سال اخیر زندگیمو که مسیر زندگیمو رو به تباهیی بردن بگم کمکم کنید تو یه خانواده سالم و شلوغه تقریبا مذهبی و قدیمی بزرگ شدم یعنی داشتم بزرگ میشدم که بچگی کردمو بدبختیهام شروع شد با یه پسری که هیچجوره به خانواده ی ما نمیخورد آشنا شدم خیلی دوسش داشتم خانوادم تقریبا متوجه این موضوع شدن و منو تقریبا محدود کردن که یه روز به بهونه کلاس رفتم باهاش بیرون وقتی برگشتم کلاس بهم گفتن مادرموبرادرم اومدن دیدن نیستم معلممون گفت زود برو داداشت میکشتت ببخشید خریت کردمو نرفتم خونه یه شب آوارگی کشیدمو خداروشکر اتفاق بدی برام نیفتاد همشم واسه دعاهای مادرم بود بالاخره به یه نقشه ای که شرمم میاد بگم بدترش کردمو برگشتم خونه و با این کار خانواده پسره رو هم بدبین کردم البته خانواده ی چندانی نداشت برادرو خواهرـبعد از چند وقت دوباره رابطه تلفنی ما شروع شد که خانوادم گفتن اگه میخواد بیاد ازدواج کنید منم بهش گفتم قرار شد دو سه ماهه دیگه بیاد ولی یجورایی خودمم حس میکردم که نمیخواد به این زودیها بیاد ولی میدونستم دوسم داره سرتونو دردنیارم خلاصه این موضوع ها تو دوازده سالگی و سیزده سالگی افتاد برام خیلی هم قدیمی نیس که بگیم قدیما زود ازدواج میکردن آخه الان تازه 19رو تموم کردم خلاصه خانوادم منو با یکی از اشناهای خانوادگیم اشنا کردنو تو سه روز همه چیو تمومکردن بعد 6 ماه ازدواج کردیم یه جورایی دوسش داشتم یه جورایی ام سعی میکردم خوب زندگی کنم مردم نگن زندگیشو واااااااای بعد از چند ماه فهمیدم اعتیاد داره هر کاری واسه ترکش کردم کسی هم چیزی نفهمید بعد از یه مدت خانوادمو در جریان گذاشتم بازم چیزی عوض نشد شش ماه گذشت روز ب روز بدتر شد منم علاقم به ادامه زندگی به صفر رسید ترکش کردمو اومدم خونه پدرم و دیگه برنگشتم ولی دوباره مشکلاتم شروع شد الان دیگه باید برم خونه ادامه ی زندگیمو فردا مینویسم رپیشاپیش از همه ی کسایی نوشته هامو میخونن و کمکم میکنن ممنونم