-
2013_04_02, 20:54
بالا |
پست 1
قدرت ستیزی عارفانه عطار نیشابوری
در میان خیلِ شاعران گذشته پارسی زبان، به کمتر شاعری برمی خوریم که دست از جان بشوید و در مقابل پادشاهان و قدرتمندان ـ چه آشکارا و چه به زبانِ حکایت و رمز ـ حرفِ حق بگوید و بلندیِ همّت را در مقابل خوانِ پُر نعمت آنان دوتا و دوتو نکند.در این میان بعضی از عارفان، با تکیه بر قدرت لایزالیِ یگانه معشوقِ ازلی، چه از زبان خود یا با گفتار طبقاتِ پایینِ جامعه و یا از قول دیوانگانِ عاقل، تازیانه انتقاد را بر گُرده این قدرتمندان می کوبند. شعر این گونه شاعران است که می تواند لقب «تازیانه سلوک» بگیرد.یکی از این شاعرانِ عارف، عطّار نیشابوری است، که «سلطانی» جز آن «سلطانِ حقیقی» نمی شناسد و «شاهی» جز «پادشاهِ ازلی» نمی داند. عطّار، از سویی لوازم و خلق و خوی پادشاه عادل را بیان می کند و از جهت دیگر، از زبان توده مردم آن ها را می نکوهد و گاه پند و اندرز می دهد، و گاه با خشم در مقابل آنان می ایستد و حق گویی می کند.
این مقاله بحثی جستجوگرانه درباره قدرت ستیزی عطّار نیشابوری است.
شـکـر ایــزد را کــه دربــاری نـیَــم
بــســتــه هــر ناســزاواری نـیـَــم
من زکس بر دل کجا بــنــدی نـهـم؟
نــام هــر دون را خداوندی نـهـم؟...
هـمـّتِ عالیــم مـمـدوحم بـس است
قُـوتِ جسم و قوّتِ روحم بس است
پــیــشِ خــود بــردند پـیشینـان مرا
تا بــه کی زین خـــویشتن بنیان مرا؟
تــا ز کـــارِ خـــلـــق آزاد آمـــدم
درمــیــانِ صــد بــلا شــاد آمــدم
فـــارغــم زیــن زُمـره بدخواه، نیک
خــواه نامــم بـد کنـند و خواه، نیک
منطق الطیر/۴۴۰
در تاریخ ادبیات ایران به شاعرانی که چشمِ طمع به درگاه پادشاهان و اُمرای روزگار خود نداشتند و از خوانِ منّت زای آنان لقمه ای برنگرفته اند، کم تر برمی خوریم، زیرا که مدح و شعر درباری، یکی از «شیوه های شاعری» بوده است و شاید اوّلین شیوه ده گانه شاعری، به قول خاقانی:
ز دَه شیوه گــان حِیلتِ شاعری ست
به یک شیوه شــد داســتان عنـصری
جــز این طـرزِ مدح و طــراز غــزل
نکــردی ز طبــع امتــحان، عنـصری
سجادی، گزیده/۳۸۹
و با همین یک شیوه (مدح) «از نقره دیگ دان» می زدند و پیل وار زر به صله بیتی (نظامی عروضی/۱۳۷۲/۵۷) یا ابیاتی دریافت می داشته اند و با این کار پادشاهانه، «باد رنگین» را با «خاک رنگین» مبادله می کرده اند که نام و آوازه ای نه تنها در بین مردمانِ جهان بپراگنند، که در تاریخ نام شان به بذل و بخشش و «شاعرپروری» و «شعردوستی» برآید و آیندگان نیز با این کیمیا (صله های آن چنانی) قلبِ ماهیت این قدرتمندان کنند و نامِ ننگ آلود آنان را از ذهن ها بزدایند و آنان را شاهانِ شاعرپرور و از آن بالاتر «صوفی دوست» به حساب آورند و عشق های ننگ بارِ آنان را به غلامان و نوخطان، عشق الهی به حساب آورند و منظومه هایی از نوع «محمود و ایاز» بسرایند. (ر.ک. دهخدا، ذیل زلالی خوانساری)اگر به کسانی چون کساییِ مروزی یا ناصرِ خسرو برمی خوریم ـ که نامی در شعر زاهدانه و حِکمی در کرده اند ـ اوّلاً تعداد آنان انگشت شمار است و ثانیاً آنان شاعرانی شریعت گرا هستند که شعور شعری شان را در خدمتِ پاکان روزگار قرار داده اند و از برکتِ وجود آن بزرگواران، نامی و آوازه ای یافته اند و با مدح فضیلت، فضیلت کسب کرده اند، البته هر یک از آن دو به زَعْم و گمانِ خود و البتّه بعد از دورانی که از «ندیمی پادشاه» و «باده نوشی پیوسته» به تنگ آمده و خوابی بیداری بخش دیده بودند.در این میان، به شاعران عارف یا عارفان شاعری برمی خوریم که با تکیه به باورهای خود و این که «جز او» هرچه هست هیچ است و «سایه» و «بوَد» است نه «بُود»، سرِ همّت را در پیش معاصران و آیندگان افراشته اند و با همّتی به بلندی آسمان، نغمه سر داده اند که:
چــون ز نـانِ خشک گیرم سفره پیش
تــر کـنــم از شوروای چشمِ خویش
از دلــم آن ســفــره را بــریان کـنم
گــه گهــی جـبـریل را مـهـمان کنم
چون مرا روح القُدُس هـم کاسه است
کــی تــوانم نان هر مــُدبر شکست؟
عطار، ۱۳۸۳/۴۴۰
و بدین طریق در گوشه استغناء پناه جسته اند و در به روی نان و جاه بیگانگان و قدرتمندان بسته اند تا با معبود یکتای خویش به راز و نیاز بپردازند و از آتشِ این عشقِ معنوی شوری در دل بیافرینند و شعر را بهانه ای سازند برای دَم زدن با او و اگر قدرتمندی در هوسِ بهره جویی از نام آن ها باشد و وعده های «محمودی» به آن ها بدهد، در پاسخ فریادی از سرِ قهر برآورند که:
مــن نـه مــردِ زر و زن و جـــاهــم
بــه خــدا گــر کـنم و گـر خواهـم
سنایی/۱۳۵۹/کط.
در بین همین شاعرانِ صوفی نیز ـ با همه ادعای بلند همّتی ـ کم نبودند که درگاهِ فلان امیر یا وزیر را قبله حاجات خود سازند و بی اعتنایی به دنیا را بهانه ای برای «بیش خواهی» خود قرار دهند و هم چون «هُما» ی منطق الطیر، دَم از «من» بزنند و ادّعا کنند که:
آن کــه شَــه خــیــزد ز ظــلِّ پرِّ او
چــون تــوان پـیـچـیـد سر از فَرّ او؟
جـمــلــه را در پــرِّ او باید نشـست
تــا ز ظــلــّش ذرّه ای آیـد به دست
عطار،۱۳۸۳/۲۷۳
و خود را در جایی ببینند که «سیمرغ» به نظرشان، «سرکش»! بیاید و او را در شأن و مقام خود، برای دوستی ندانند. معدودی از این عارفان شاعر را نیز می توان شناخت که چشم به درگاه امیر ندوخته اند و قدرتمندان در نظر آنان «دریوزه گران» و «مُدبران» و «نا خوش مَنشان» می آیند که حتّی از خوردن مالِ بیوه گان و درویشان ابا ندارند.یکی از این گونه عارفانِ شاعر، بی شک، پیرِ اسرار، عطّار نیشابوری ست. شعرِ عطّار، شعرِ اشک است و درد است و خون، و عشق آتشینِ او به مبدأ فیض، چنان سوزی به شعرِ او بخشیده است که خواننده را یا در دل، آتش به پا می کند و یا زبان می سوزد، خود او نیز چنین توصیفی از شعر خود دارد که:
این چه شورست از تو در جان، ای فرید!
نـعره زن از صد زُفان هَلْ مِنْ مــزیـد
گــر کنـد شخصِ تو یک یک ذرّه کور
کــم نــگــردد ذرّه ای از جانْت شور
گــر تــو با این شـور، قصدِ حق کنی
در نــخـستـین شب کفن را شق کنی
عطار،۱۳۳۸/۳۶۴
او «عاشقی ست که شیفتگی و شیدایی را با سوز و ساز و صبر و رضا آمیخته و سرشار از خوف و رجا و توکّلی درخور، شبانه روز برای استهلاک در معشوق کوشیده، تا سرانجام در راهِ وصال از مرزهای فنا گذشته و پرنده وار اوجِ آسمانِ بقا را دریافته و چون قطره ای که به دریا پیوندد، به هستیِ معشوق مخلّد شده است.» (صبور، ۱۳۸۰/۳۳۸) و با این پیوستگی هُدهُدوار، راهِ رسیدن به سیمرغِ حقیقت را به دیگران می نمایاند و خود همْ بال با سایر پرندگان، عَقَبات و وادی های پُرخطر را طی می کند و چون سایه ای در آن خورشیدِ «بی اَمْس» محو می گردد، آن چنان که جز او را در میانه نمی بیند.آن چه مسلّم است، عطّار نیشابوری خود چون سالکی پرشور، از یک یک وادی ها گذشته و خود را در دامنه قافِ قُربت، در برابر دوست دیده است و با وجود این که «مَنْ عَرَفَ اللهَ کَلَّ لِسانُه»
هــرکــه را اســـرار حــق آموختند
مُــهــر کــردند و دهـانـش دوختنـد
مثنوی مولوی
با زبان رمز و راز از این سفر و سیر معنوی، جای جای سخن گفته است. در جایی سروده است:
آن چــه ایـشـان را درین رَه رُخ نمود
کــی تـــواند شـرح آن پاسـخ نمود؟
گــر تــو هــم روزی فـروآیی به راه
عَــقــبــه ایــن رَه کنی یک یک نگاه
بــاز دانــی آن چــه ایـشـان کرده اند
روشنت گردد که چـون خون خورده اند
عطار، ۱۳۸۳/۴۲۲
نویسنده:دکتر رضا اشرف زادهمنبع:سورۀ مهر
منبع:
-