-
2013_04_13, 12:36
بالا |
پست 1
داستان دزدي مجازي!!!
گاهي فكر مي كنم در دنياي مجازي آدم ها هم دروغين مي شوند: بسي راحت تر از جهان حقيقي مان نقاب به چهره مي زنند و در گوشه گوشه فضاي مجازي با هزاران نام و شخصيت ظاهر مي شوند و تنها اندكي از خود را بروز مي دهند: احتمالاً شخصيتي را كه در دنياي واقعي نخواسته يا نتوانسته اند نشان دهند: كارهايي را كه در اين بيكران هستي فرصت تجربه اش را نيافته اند و امروز در اين جهان مجازي مي توانند مزه اش را بچشند: اما هرچه هست به ضرورت موقعيت زماني و شغلي كه درونش قرار داريم هركدام از ما پنجره هايي از اين فضاي مجازي را نصيب خود كرده ايم و خوب يا بد از آن استفاده يي مي بريم. اين جهان مجازي آنقدر در زندگي هايمان: حداقل در زندگي من وارد شده كه اگر نباشد حتي مطمئن نيستم بتوانم هر هفته اين يادداشت ها را به روزنامه برسانم. نياز بشر به اين ارتباط پرسرعت و بين المللي در عصر حاضر غيرقابل انكار است و نمي شود از آن دوري جست اما بايد جهاني كه ساخته ايم را بشناسيم: بدانيم كه چه اندازه غيرقابل پيش بيني است.
هيچ وقت اين پنجره هاي تو در تو را كه با سرعت تمام خبرها را به من مخابره مي كنند و در چند ثانيه پيام دوستان و آشنايان را مي رسانند دوست نداشتم: هميشه ترجيح داده ام انتظار بكشم تا نامه يي به دستم برسد يا از خانه خارج شوم و از دكه مطبوعاتي روزنامه بخرم اما در جهاني كه با سرعت هرچه تمام تر در حال چرخش است نمي توان بر اين قواعد دوست داشتني پايبند ماند. الان هفت سالي مي گذرد كه دارم در كنار جهان واقعي ام در دنيايي مجازي نيز زندگي مي كنم: سعي كرده ام در تمام اين مدت خودم باشم اما هيچ وقت، حتي يك لحظه هم نتوانسته ام به اين دنياي ساخته دست بشر اعتماد كنم. در آخرين روز هفته پيش هم اتفاقي تازه به بدبيني ام نسبت به دنياي كدهاي صفر و يك دامن زد. اي ميل من هك شد. از بين رفتن يك وسيله شخصي مجازي به سادگي همين جمله است. نه مي شود به جايي و كسي شكايتي برد و نه دزد مجازي را كه مرتب با آدرس شخصي من پيام هايي مي فرستد كه من تنها شاهد جواب هايش هستم دستگير كرد. حداكثر كاري كه مي توانم انجام دهم اين است كه اين گوشه خبر هك شدنم را بدهم و گله كنم از ناامني دنياي مجازي و بگويم ميلي كه تا هفته پيش به عنوان راه ارتباطي اينجا چاپ مي شد در حال حاضر نامعتبر و طعمه هكرهاست. هرچند من دست بردار نيستم و سعي مي كنم دوباره آن را از آن خودم كنم و مي دانم اگر صدها بار هم اين اتفاق بيفتد باز مجبورم و مجبوريم كه آدرسي براي خود در اين دنياي مجازي راه بيندازيم اما بياييد تا جايي كه مي شود در همين هستي حقيقي مان بمانيم و براي رسيدن نامه يي صبر كنيم. هنوز هيچ چيز عطر كاغذ كاهي را نمي دهد.
صبا قاسمي
روزنامه اعتماد
-
-
2013_04_13, 16:52
بالا |
پست 2
RE: داستان دزدي مجازي!!!
ممنون نیلو خانم
زیبا بود و واقعی
نوشته زیر به قلم یکی از دوستانمه، یک مقدار به این نوشته ارتباط داره. زیبا بود، اینجا می گذارم شما هم بخونید.دلم نامه کاغذی می خواهد.دلم می خواهد همین فردا زنگ خانه به صدا درآید. گوشی را بردارم و کسی آن طرف بگوید: پست چی. بعد چادر رنگی مامان را سر بیندازم و پله ها را یکی در میان پایین بروم. در را باز کنم. دست های پست چی را ببینم و نامه ای که به سمتم گرفته شده و اسم خودم روبروی "گیرنده" نوشته شده. بعد دیگر حتی حواسم به جمع کردن درست و حسابی چادر هم نباشد، برگه رسید را امضا کنم، پست چی را بستایم و در را ببندم. بعد دقیقا همان جا تکیه بزنم به در فلزی یخ کرده و روی سنگ های سرد پاگرد بنشینم و حدس بزنم نامه از طرف کیست. اول یک عالمه ایکاش های سلبی را توی ذهنم دوره کنم؛ ایکاش از طرف خانه جوان نباشد، ایکاش از طرف انجمن فلسفه برای کودکان نباشد، ایکاش از طرف انجمن شاعران جوان نباشد، ایکاش....... نباشد، ایکاش........ نباشد، ایکاش... . بعدتر ایکاش های ایجابی ام را بریزم روی دایره.ایکاش سولماز باشد، مثل آن وقت ها که برایم نامه می داد و توقع هم نداشت جوابش دهم. نامه می داد بی ذره ای چشمداشت. محبتش معامله ای نبود. اعتباری نبود. حقیقی بود. اصیل بود. ایکاش برایم نوشته باشد هرگز دوستی به خوبی من نداشته مثل آن موقع ها که همین چیزها را می نوشت. ایکاش برایم نوشته باشد همین نزدیکی هاست و می خواهد همدیگر را ببینیم یک بار دیگر. ایکاش برایم نوشته باشد فیس بوک ندارد و دوست هم ندارد داشته باشد و دنبال من توی دنیای واقعی می گردد نه توی فضای مجازی. ایکاش نوشته باشد هنوز هم کمی نیم زبانی است و ابروهایش هم چنان پیوسته اند و ذره ای هم کوتاه نشده اند.بعد از سولماز یادم بیفتد به مریم جاهدانی. ایکاش مریم جاهدانی باشد. ایکاش برایم نوشته باشد دیگر کم رو و خجالتی نیست. ایکاش نوشته باشد مامان پیرش هنوز زنده است و بعد از عزیمت همیشگی بابایش زندگی شان سرد و بی روح نشده. ایکاش نوشته باشد ازدواج کرده با یک آدم پرشور و هیجان و چقدر این آدم زندگی شان را رنگ پاشی کرده است. ایکاش نوشته باشد یک بچه ناز کوچولو هم دارد و اسمش را گذاشته فرناز چون همیشه دوست داشت اسمم را و می گفت اسم کودک نداشته ام است. ایکاش نوشته باشد کمی چاق شده و زیر پوستش رنگی دویده و آبی جمع شده و حالش خوبِ خوب است.ایکاش ماندانا باشد. ایکاش برایم نوشته باشد که هنوز خواب سهراب و فردوسی را می بیند و موقع تعریف کردن خواب هایش صدایش می لرزد و یک دفعه پایین چشم های درشت و نافذش، درست همان جا که مژه های پایین شروع می شوند، پر از اشک می شود و با اولین پلک زدن راه خود را می گیرد و خود را هل می دهد روی گونه های خوش رنگش. ایکاش نوشته باشد حوض وسط سالن خانه شان هم چنان به قوت خود پابرجاست و خانه شان هم چنان پر از گلیم و گبه و سفال و آبگینه و چراغ های قدیمی و قاب عکس های تاریخی و سفره قلمکارهای آویزان از دیوارهاست و هم چنان خاص است و قشنگ است و دل نشین. ایکاش نوشته باشد هنوز شعر می گوید و دیگر توی شب شعرها هم می خواندشان. ایکاش ازم پرسیده باشد: هنوز هم چشمهات با آدم حرف می زنند؟ ایکاش... ایکاش....بعد دلم را بزنم به دریا. ایکاش های سلبی ام نباشند کفایتم می کند. همه ی ایکاش های ایجابی ام را اما با دل و جان خریدارم. دیگر نمی خواهم به بعدش و به فرستنده عینیت یافته واقعی فکر کنم. می خواهم دلم خوش باشد به همه نامه های نرسیده ای که هرگز ناامید نمی شوم روزی روزگاری برسند. نامه هایی که موقع خواندن، کلمه هایش را درسته قورت دهم. نه هضمشان کنم و نه دفعشان. کلمه هایی که توی دل نخ ریسی شده اند. رنگ گرفته اند. بافته شده اند. تافته شده اند و کمی بعدتر به تن سفید معصوم کاغذ پوشیده شده اند. کلماتی که هرگز تایپ نشده اند. نوشته شده اند.دلم عجیب نامه کاغذی می خواهد.
[hr]دل من هم برای دوستان واقعیم تنگ شده
-----------------------------------
ب.ن: الان متوجه شدم اینجا تو بخش دانشنامه است مثل اینکه باید حذفش کنم
-