سلام
سال نو مبارك
اميدوارم حالتون خوب باشه....
خيلي خلاصه جريان گذشته رو تعريف ميكنم...من محمد24 سالمه..يعني 2 ماهه رفتم تو 24...دختر داييمو 2 ساله دوست دارم....اون18 سالشه اونم الان 3 ماهه تو 18 ساله...
بعد از 1 سال و سه ماه از دوره ي علاقه ام به ايشون بواسطه خواهرم راضيش كردم با گوشيه خواهرم بهم پيامك بده...شروع پيامكش با محبت بود از اينده ي با من بودن حرف ميزد...از اونموقع يه روز باهام خوب بود يه روز بد....يه روز به قول قديميا از ته سوزن رد ميشد يه روز از در دروازه هم رد نميشد...مونده بودم چيكار كنم...
يه بار تهديدم كرد اگه بهش گير بدم ميره به باباش ميگه اونروز خيلي تند باهام حرف زد ولي بعدش معذرت خواهي كرد...
خلاصه اينكه رفتارش باهام هر روز يه رنگي داشت..بعضي وقتا شوخي ميكرد..از خواهرم پرسيده بود محمد چقدر پول جمع كرده؟؟...يه بارخواهرم گوشيرو از دستش گرفت اونم بهش گفت از الان داري خواهر شوهر بازي درمياري؟
يه بار خواب ديدم عروسي كرده بيدار شدم گريه كردم ... ابجيم بهش گفته بود كه محمد خواب ديده عروسي كردي و تو خواب گريه كرده اونم پرسيد :بيدار شد هم گريه كرد؟ابجيمم گفت اره...(البته راست گفته بود ديگه)..خلاصه اينكه تا الان خيلي از رفتاراش هم اميدوار كننده بود هم نا اميد كننده خيلي هم مغروره...همش بهم ميگه نه نه نه...البته من حدس ميزنم پيش خواهرم اينطوري ميگه....ما تا اونموقع نتونسته بوديم باهم حرف بزنيم ....هميشه مادرش ميبره مدرسه مياره...يه هفته تو خونه تنها بود مادرش رفته بود مسافرت بعد كه برگشت فهميدم....حتي بمن زنگ نزده باهام حرف بزنه نميدونم بخاطر غروره يا با كسي ديگه سرگرم بوده....خدا ميدونه...
از اون اولش نگاهش به من نگاه معمولي نبود و نيست...شب يلدا خيلي بهم نگاه كرديم طوري كه مادرم متوجه شده بود...مادرمم جريان نه گفتنشو ميدونه گفت اين همه بهت نگاه ميكنه اونوقت بهت ميگه نه؟؟
تا زماني كه.....رفتيم مسافرت..
توجه كردين كاري كه غيرعادي باشه نظر ادمو جلب ميكنه؟؟؟؟ من تا حالا تو اين2 سال اينقدر گوشي دست دختر داييم نديده بودم كه تو اين مسافرت ديدم..بهش شك كردم.بعد بهش پيامك دادم با كسي هستي؟گفت نه...حس كردم دروغ ميگه باهاش قهر كردم بهش نگاه نميكردم بعد از يكي دو ساعت ديدم خيلي داره نگاه ميكنه شايد با حالت التماس نگاه ميكرد.
شب خيلي مشكوك با خواهرم رفتن حياط.منم بعد از چند لحظه رفتم،خواهرم تا منو ديد به دختر داييم كه داشت با گوشيه ابجيم با كسي حرف ميزد اشاره كرد قطع كنه...وقتي برگشتيم تو اتاق گوشيه خواهرمو گرفتم زنگ زدم ديدم دختر بود...حالا دختر داييم بود كه باهام قهركرده بود..بهش نگاه ميكردم چشم غره ميرفت و محل نميذاشت شب بهم پيامك داد گفت بهم نگاه نكن حالم ازت بهم ميخوره...ديگه فكر ميكردم واقعا از دستش دادم فرداش بازخواهرمو فرستادم تا راضيش كنه پيامك بده باز حرف از اينده زد...گفت تو اينده ام قراره بهم شك كني؟؟؟
روزها مي گذشت رفتارش همچنان شك تو وجودم مياورد...خيلي صبر ميكردم تا بازم خراب نكنم...ميرفت نيم ساعت تو w.c كه تو حياط بود ميموند شب تا نصفه شب بيدار بود صبحم چشمامو باز ميكردم ميديدم داره با گوشيش ور ميره..رفتارش داشت عصبيم ميكرد..تا اينكه به ذهنم رسيد جايي كه داره با خواهرم يواشكي حرف ميزنه صداشونو ضبط كنم.....
ضبط كردم..ولي نميتونستم تو شلوغي متوجه شم چي ميگن گذاشتم شب موقع خواب گوش بدم.تو راه از خواهرم خواستم دستشو بذاره رو قران و بگه اون با كسي نيست.من خيلي به خواهرم اعتماد دارم گفت اره ميذارم... قبول كردم وعملا ازش اينكارو نخواستم...ولي..چه چيزايي تو صداي ضبط شده بود...حرف از اينكه دختر داييم با كي دوسته يا ميخواسته از كسي شماره بگيره...داشت پيامكهاي يكي رو كه مطمئنا پسر بود (چون تو پيامك نوشته بود خانومم.. فهميدم پسره) رو واسه خواهرم ميخوند.با شنيدن اين صدا چند لحظه ي اول احساس كردم نفسم بالا نمياد...
خواهرم بيدار بود ازش خواستم عملا دست رو قران بذاره گذاشت وقسم خورد كه دختر داييم با كسي نيست ولي بعدا فهميدم دختر داييم زد زير گوشش بخاطر اين كار ولي دليلشو نفهميدم.....با وجود خستگي زياد تا صبح نخوابيدم...صبحم قرار بود برگرديم خونه... جاتون خالي شيراز بوديم...راهمون واسه برگشت به تهران خيلي دور بود...تو راه يكم فكر كردم،نميتونستم اين موضوع رو هضم كنم..اين رفتارا،اين حرفاي ضبط شده،اين نگاه ها..كدومشو باور كنم..تو همين فكرا خوابم برد زياد طول نكشيد بيدار شدم خيلي ناراحت بودم يه چيز كشيدم سرم گريه كردم...واقعا داغووون بودم...ايستاديم يه جا واسه صبحانه..همه پياده شدن جز منو دختر داييم.. مثل اينكه ميخواست باهام حرف بزنه ميدونست صداش ضبط شده...تنها كه شديم بهش حالت كنايه گفتم:"واقعا منه بدبخت چقد ساده ام...اينهمه دنبال شمارتم و اينكه بتونم باهات در ارتباط باشم اونوقت يه پسر غريبه شمارتو داره و بهت ميگه خانومم....توام باهاش خوبي"...يه نوچ كرد رفت بيرون...ناراحت شد...رفت بيرون اما خيلي فكرش مشغول بود.. رفت يكم قدم زد بعد اومد دورو بر ماشين...از پنجره الكي با كيفش ور رفت فكر كنم ميخواست چيزي بگه يا منتظر بود چيزي بشنوه ولي من انقد اوقاتم تلخ بود كه هيچي نگفتم..راه افتاديم...به اصفهان رسيديم وايستاديم واسه خريد سوغاتي...منكه دلو دماغ نداشتم.اونم باز موند تو ماشين..(تا اونموقع هميشه پياده ميشد باخواهرم ميرفت)...با خودم فكر كردم يه فرصت و كه از دست دادم ايندفعه رو از دست نميدم باهاش حرف زدم....گفت:" واسه امتحان تو نقشه كشيديم...ميخواستم ببينم انقد دوسم داشتي كه دوباره بهم شك نكني؟؟؟ميگفت تمام لحظات از پسر حرف ميزديم تا تو اتفاقي بشنوي و عكس العملتو ببينيم..."..گفت اگه اينبارو بهم شك نميكردي باهات ازدواج ميكردم...پرسيد حتي يه درصدم فكر نكردي امتحان بوده؟"
منم تو جواب گفتم هر چي بوده من غيرتي شدم نبايد ازم توقع داشته باشي با اينكه دوستت دارم ببينم با كسي هستي و بي تفاوت باشم..!!! گفت صدارو پاك كن منم قول دادم پاك كنم....پرسيد تو صدا چي شنيدم منم كامل گفتم اونم گفت خيلي خوب همه چيو ضبط كردي...كامل با جزييات!!
به نظر شما دوساله همش بهم ميگه نه! ميتوم باور كنم حرفشو كه گفت اگه بهم شك نميكردي باهات ازدواج ميكردم؟؟؟چرا تو اين دوسال هيچي بهم نگفت؟؟حالا كه اين اتفاق افتاده اينو ميگه؟؟
با حرف زدن باهاش احساس ارامش كردم و ارومتر شدم.
يك روز قبل از 13 بدر ساعت 4.5 صبح رسيديم خونه خوابيديم،بيدار كه شدم با به ياد اوردن قضايا باز اشك تو چشمام جمع شد..داغووونه داغووون بودم. همين اوضاع براي من برقرار بود تا شبه سيزده بدر تصميم گرفتيم بريم خونه داييم اينا...
تو اين دو سال باهام سنگين برخورد ميكرد اصلاباهام حرف نميزدو سلام نميداد...ولي اونشب با خوشرويي وايستاده بود دم در سلام عليك كرد...نشستيم رفتم اشپزخونه ديدم اون هست از زنداييم اب خواستم ولي اون خيلي سريع پيش دستي كرد و بهم اب داد تشكر كردم گفت خواهش ميكنم...بعد بهم از گوشيه خواهرم پيامك داد به قولت(پاك كردن صدا)عمل كردي؟؟؟ گفتم اره...گفت بخاطر تهمتت(فكر كنم منظورش شك من بود) ديشب تا صبح گريه كردم...ولي بازم با نگاش باهام حرف ميزد..
وقتي از مسافرت رسيديم و استراحت كرديم رفتم تا با خواهرم حرف بزنم اونم گفت من خيلي بهش گفتم بيخيال امتحان شو قبول نكرد..گفتم: ابجي من طاقت خيانت ندارم گفت با كسي نيست ولي دختريه كه اگه با كسي هم باشه و بياد باتوو حتما با يارو بهم ميزنه..گفت خيليا خواستن شماره بدن نگرفت اينكارا فقط واسه امتحان بود..
تو اين مدت سعي كردم مسائل رو واسه خودم تجزيه و تحليل كنم تو مخم نميرفت قضيه صدا امتحان باشه خيلي واقعي تر از اين حرفا بود...چون خودم با كسايي بودم سعي كردم با اين موضوع كنار بيام كه اونم ممكنه شيطنت كنه ولي مطمئن بودم فقط براي شناخت جنس مخالفه و احتمال خيلي زياد وابستگي وجود نداره...حتي فكر نميكنم واسه گشتن با كسي بيرون بره.
ديروزم همه رفتن خونشون جز من،.بهشون پيامك دادم خواهرم گفت هنوز از تهمتت ناراحته. موقع برگشت به خواهرم گفته بود ديگه اسمشو پيش من نيار پيامكشم واسم نخون..بارها اين حرفو زده بود
هنوزم فكرم درگيره...خيلي مغروره با حرفاش داغونم ميكنه...خدا ميدونه داره چيكار ميكنه..چي تو فكرش ميگذره...
چيكار كنم كه هنوز شك دارم و نميتونم صدارو قبول كنم؟؟؟ قاطي كردم نميدونم چه تصميمي بگيرم..ميخوام برم خواستگاريش..چند روز ديگه..شايد بذارم امتحاناش تموم شه...ولي فكرم مشغوله.. خودمم از زندگي افتادم..تمركز ندارم رو درسام..رو كارم..همش به فكرشم ...
سوال؟؟؟ تو تمام اين اتفاقات كي مقصره؟؟ من بايد چيكار كنم؟؟اگه من مقصرم چطور از دلش در بيارم؟؟؟ممنون ميشم اگه منو تو تمام اين قضايا راهنمايي كنيد...فكر خودم به هيچ جا نميرسه..
ببخشيد كه طولاني شد اما در عوض همه چيو كامل توضيح دادم تا تيكه تيكه نگم و دوستانو گمراه كنم..عذر ميخوام اگه خيلي به حاشيه پرداختم..
بازم ممنون...شب بخير![]()