سلام به اعضای خوب همیاری. دوستای گلم و مشاورین عزیز درحال حاضر شرایط روحی افتضاحی دارم. و این مربوط به چند موضوع میشه. وقتی می خوام درموردش حرف بزنم خجالت میکشم چون واقعا افتضاحه که یه ادم 25 ساله تحصیل کرده درگیر یه همچین مشکلات بی خودی بشه و از اون بدتر مشکلات اینجوری بیچاره و مستاصلش کنن. اما فعلا شده.
من 25 سالمه دانشجوی دکترام.تنها فرزند پدر مادرم هستم و هنوز ازدواج نکردم.
اگه بگم هنوزم وقتی تو خونه تنهام و مادرم میره بیرون دروقفل می کنه چی میگید؟من هنوزم اجازه ندارم حتی تا سرخیابون تنها برم.شناسنامه.کارت ملی و تمام مدارکم پیش مادرمه و هروقت لازم بدونن بهم میدن.هروقت دلشون بخواد کلیه لوازم اینجانب از کیفف و چمدون و لباس گرفته تا جزوه ها و کتابامو مادرم مخفیانه چک می کنه. و آمار همه چیو داره.به عبارت بهتر من مثل یه اسیر تو دست اینام.
در مورد ازدواج و ورود خواستگار که نمی تونم چیزی بگم چون واضحه که از این خبرا نیست. از دست این کاراشون با اینکه تو بهترین رشته مهندسی تو بهترین دانشگاه ایران درس می خوندم و با شرط معدل می تونستم دوره های بالاتر و همونجا بمونم رفتم اصفهان. تا از دستشون راحت زندگ یکنم. کمی اوضاع بهتر شد اما هرهفته مجبور بودم بیام تهران و مادرم دورادور از طریق هم اتاقی ها تو خوابگاه و از طریق تماس های تلفنی چندباره در روز چکم می کرد.اگه جوابشو دیر میدادم یا خدای نکرده یادم می رفت بساطی داشتیم که نگو و نپرس. با بدبختی اون روزا تمام شد.حداقلش دیگه اختیار یه چیزائی دست خودم بود خودم می تونستم برم بیرون، خرید،جاهای دیدنی دوستای خوب اما آخر هفته همه اش به زور از چشمم در می اومد. الانم که دارم دکترا می خونم با اینکه شهرستانم همین شرایطو دارم.
مادرم درک نمی کنه که من دیگه بزرگ شدم باید ولم کنه هر روز رفتاراش بدتر و شدیدتر میشه.وقتی هم بهش اعتراض می کنم سریعا میزنه زیر گریه و بعد هم بیماری مصلحتی.اینقدر این وضع تکرار شده که دیگه برام عای شده و نسبت به عبارت اینقدر با من بحث نکن قلبم درد می کنه بی تفاوت شدم.
سال پیش اینقدر اوضاع خراب بود که از یه دانشگاه تو کانادا پذیرش گرفتم و با مخفی کاری تا روز گرفتن ویزا پیش رفتم دیگه اون روز فهمیدن فکر می کنید چی شد؟
کارتهای عابربانکامو گرفتن و ضبط کردن پاسپورتمو پاره کردن و لپتاپ و گوشیمم توقیف شد.کلی هم بدوبیراه شنیدم.هربار که در این باره بحث می کنیم به هیچ نتیجه ا ی نمی رسیم.فقط داد و بیداد. این بار منم اعتصاب غذاکردم چند روز هیچی نخوردم و از اتاق بیرون نیومدم درو قفل کردم و میز تحریرمو گذاشتم پشتش.اما مادرم کوتاه نیومد و چون بقیه کارای رفتنمو انجام ندام بورسیه ای که به زحمت گرفته بودم از دست رفت. و من بعد ماجرای اعتصاب غذا نه تنها عملا موفقیتی بدستنیاوردم بلکه تهدید شدم که نمی گذارن برم دانشگاه.و تا الان دو تا از امتحانای پایان ترم رو از دست دادم.چند روز پیش استاد راهنمام زنگ زد از 3 اردیبهش که روز تولدم بود تا چندروز پیش گوشیم خاموش بود.بنده خدا کلی نگران شده بود.فکرکرده بود مردم،نصادف کردم یا اتفاق دیگه ای افتاده.کلی هم عصبانی بود که چرا برای امتحان نیومدم.و می گفت زود بیا شاید تو کمیسیون موارد خاص بشه یجور حلش کرد تا این ترم از دستم نره. اما حرف مامانم یکیه.از دیروز به بهانه ناراحتی قلبی افتاده یه گوشه چندبار قبلنا بردمش دکتر اما خداروشکر نتایج آزمایشها چیزی رو نشون نمی دن. دوباره گوشیمو خاموش کردم دیگه خسته شدم. شاید اینجوری بهتره دیگه دانشگاه نرم بیرون نرم،بمونم تو خونه تا خیال مادرم راحت باشه.زندگی هم تعطیل. ادامه تحصیل ، بیرون رفتن ، مهمونیای خانوادگی ، دوستان ، و... هم دیگه باید بگذارم کنار. حالم خیلی بده با گریه و داد و بیداد چیزی حل نمی شه. حتی فکر می کنم اگه همین الان مادرم سرعقل باد و شرایط اون جوری بشه که من می خوام حسرت این چندساله زندگیمو می کشتم.جسرت روزای خوب یکه میشد داششته باشم و مادرم نگذاشت.
مادر من فقط براش مهمه که من جلوچشمش باشم و باری این هدف حاضره منو بکشه.اصلا نمی فهمه داره زحمتای منو به باد میده. نه پیش مشاور میره و نه هب حرف کسی گوش میده درواقع با کسی از فامیل رفت و آمد نداریم. پدرم هم چون بیمارن و خیلی وقتها حالشون خوب نیست یا درجریان کارای خانومش نیست یا اگرهم هست چون ته دلش نمی خواد من از پیشش برم کار ینمی کنه.
داشتم فکرمیکردم خودمو بکشم راحت شم. حتی بابچه های معلول هم این طور رفتار نمی شه اونها هم تا حدودی اختیار دار امور خودشون هستن ولی من نه.تو این دوسال من 4روز اول هفته که اصفهان بودم کلی برنامه هابرای خودم ریخته بودم می رفتم کوه،بیرون، عکاسی و... هم هاش هم تو روزهایی که تهران بودم به نحو احسن تلافی میشد. دیگه چیزی برام ارزش نداره...
امکان داره بچه ای از پدرومادرش که تنها خویشاوندانش تو دنیا هستن بدش بیاد و بخواد فرار کنه؟ من اینجوری شدم. وقتی کوچکتربودم و برای دوستام تعریف می کرد همه منو بخاطر رفتارای مادرم دست مینداختن و مسخره می کردن. حالا دیگه دوستی ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم و خودمو خالی کنم هرچند با خالی کردن هم چیزی حل نمیشه. خسته شدم دیگه بریدم...
مدام به خودم میگم حالا که حالش خوب نیست از خونه برم بیرون و دیگه برنگردم اما جائی رو ندارم برم کاش منو بدنیا نیاورده بودن خسته شدم