-
2013_06_01, 20:39
بالا |
پست 1
داستان من با خدا غذا خوردم.
داستان من با خدا غذا خوردم !
پسرکي بود که ميخواست خدا را ملاقات کند، او ميدانست تا رسيدن به
خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از
ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه
آنطرفتر به يک پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پيش
او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرک هم احساس گرسنگي
ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد
غذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها
تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمهاي با هم حرف
بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده
بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي
به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت
شب کجا بودي؟پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا!
پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد:
امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!
صرف نظر از معنای ظاهری داستان باطن آن می گوید که میخواهی خدا را ببینی با چشم سر نمی شود
بلکه خدارا دیدن جز عمل به دستورات او که همانا مهربانی ، کمک به هم نو و.......
نمی باشد.
چند روز پیش نزدیک محل کار دو اتومبیل که با هم تصادف اندکی نموده بودند با هم در گیر شدند و خسارت دیده با مشت از خسارت دهنده پذیرایی نمود و خون در دهان وی مشهود .
خسارت دیده هم با تماس به جندین نفر که در نزدیکی محل تصادف ، بنگاه دارند همه را احضار نمود و سوئیچ ماشین او را گرفته و چنان کتکی به وی نثار نمودند که وی هم از خون در دهان بی نصیب نماند و بر اثر فشار زیاد در حضور همسرش با چنان الفاظی معذرت می خواست که نگو .
افراد مهاجم هم ول کن وی نبودند هرچند از چهره های سالخورده و ظاهر صلاح نیز در بین آنها بود.
خلاصه برای این موضوع تمامی نبود تا با حضور پلیس از اعمال خود ترس یافته و آنگاه این غائله با رضایت طرفین پایان یافت.
حال با مقایسه دو مورد بگوئید شما خدا را کجا دیدید؟
-