-
2013_06_02, 20:04
بالا |
پست 1
عشق درمکتب مولانا و روان شناسي
استاد: جناب دکتر حسن احدي
گردآوري : علي زينالي دانشجوي دکتراي روانشناسي
قسمت اول
شايد آشناترين واژه به گوش انسان کلمه عشق باشد درعين حال پيچيده ترين وموموزترين احساسي است که انسان تجربه مي کند وهيچ تعريف واحدي براي آن وجود ندارد.
با دوعالم عشق را بيگانگي
اندراو هفتاد ودو ديوانگي
اگر ازشش ميليارد مردم جهان معني عشق را جويا شويم يابا سکوت روبرو مي شويم يا با شش ميليارد تعريف متفاوت و اي بسا ناقص و مبهم مواجه مي شويم، به گفته حافظ:
يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
کزهرزبان که مي شنوم نامکرر است
شعرا و متفکرين ايراني بين عقل وعشق دوگانگي قايل شده اند وعقل را براي حل مسائل زندگي کافي نمي دانند، حافظ مي گويد:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي
عشق داند که دراين دايره سر گردانند
ودرجاي ديگرعشق را فوق عقل دانسته ومي گويد:
حريم عشق را درگه بسي والاتر ازعقل
کسي اين آستان بوسد که جان در آستين دارد
مولانا مي گويد:
پاي استدلاليان چون بين بود
پاي چوبين سخت بي تمکين بود
ودرجاي ديگر مي گويد:
عشق آمد، عقل زان آواره شد
صبح آمد، شمع او بيچاره شد
ودراين بيت عقل را در پرتو عشق همچون شمع در مقابل نور روز مي بيند که تنها در تاريکي به انسان کمک مي کند که جلوي پايش را ببيند ونه چيز بيشتري، درحاليکه عشق را همچون نور خورشيد مي داند که به آدمي بينش کليت جهان را عطا مي کند ودرجاي ديگر همانند سنايي مي گويد با عقل نمي توان به اسرار عشق پي برد.
عقل درشرحش چون خردرگل بخفت
شرح عشق وعاشقي هم عشق گفت
مولانا مي گويد: انسان ازاين نمي تواند به اسرار عالم پي ببرد وبا آن يکي شود که عقل در پي سود است ونه شناخت واقعي، لذا بي اندازه محتاط است وشعاع پرواز آن محدود ونمي تواند مرزها وافق هاي عالم را در نوردد وسبکبال در فراسوي عالم مادي سير کند و راز و رمز کائنات را کشف نمايد.
لاابالي عشق باشد ني خرد
عقل آن جويد کزان سودي برد
وعقل آن چنان تنگ نظر وسودجو است که به سرعت نااميد و منصرف مي شود:
عقل راه نااميدي کي رود
عشق باشد کان طرف برسر رود
وعشق نه درپي سبک سنگين کردن سود وزيان است ونه محبت وعدالت خداوند را مورد ترديد و پرسش قرار مي دهد:
ني خدا را امتحان مي کند
ني در سود وزياني مي زند
وعشق در درياي عدم ونيستي از خويشتن سير مي کند وعقل را درآن ديار راهي نيست:
پس چه باشد عشق ؟ درياي عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
کارل يونگ مي گويد: بيشتر بدبختي وياس بشر واحساس پوچي وبي هدفي وبي معنايي از نداشتن ارتباط با بنيادهاي ناهشيار شخصيت است. به اعتقاد اوعلت اصلي اين ارتباط ازدست رفته اعتقاد بيش از حد ما به علم وعقل به عنوان راهنماهاي زندگي است. او مي گويد: ما بيش از اندازه يک بعدي شده ايم وبه هوشياري تاکيد مي کنيم وبه بهاي ازدست رفتن ضمير ناهشيارمان موجودي عاقل شده ايم.
اريک فروم مي گويد: عشق وتنها عشق مي تواند آدمي را از وحشت زندگي برهاند، عشق وتنها عشق پاسخي مناسب به هستي انسان است . تنها از راه ابزار خويشتن به ديگران وازطريق احساس ، دلسوزي ومسئوليت براي آنها، با حفظ تماميت فردي و فرديت است که انسان مي تواند پيوند و وحدت نويني بيافريند تا اورا از بيگانگي وتنهايي آزاد کند. وادامه مي دهد: گاهي انسان ازتنهايي خويش، نه تنها براي او اضطراب آور است، بلکه منشا» تمام اضطرابهاي اوست. جدايي به معني قطع پيوند ازهر چيز بدون توانايي استفاده از نيروهاي انساني است . اين نظريه اريک فروم درمورد اينکه انسان از طبيعت جدا افتاده و بنابراين تنها ومضطرب است واضطراب ناشي از تنهايي وفراق را بايد به وسيله عشق جبران کند وعشق تنها پاسخ عملي به مساله هستي انسان است، بسيار شبيه عرفان مشرق است، با اين تفاوت که در عرفان شرق ، باور به اين است که انسان براي خداوند است که موقتا ازاو جدا افتاده ودرعالم خاکي درانتظار بازگشت به سوي اوست:
مرغ باغ ملکوتم نيم از عالم خاک
چندروزي قفسي ساخته اند از بدنم
وآدمي همچون ني جدا افتاده از نيستان است که درغم هجران مي سوزد وبه واسطه دوري از وطن مالوف در ناله وشکايت است.
بشنواز ني چون حکايت مي کند
وزجدايي ها شکايت مي کند
و دايم در التهاب وسوز وگداز براي رجعت به مبدا و وحدت با اصل است:
هرکسي کو دورماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
اما دراينجا همه چيز معشوق يعني خداوند است وعاشق انسان است جز سايه وپرده اي بيش نيست ودر درياي عظمت معشوق محو ونابود است:
جمله معشوق است وعاشق پرده اي
زنده معشوق است و عاشق مرده اي
واين جدايي داستان بسيار غم انگيزي دارد که همچون ناله ني پرسوزوگداز است:
کز نيستان تا مرا ببريده اند
از نفيرم مردوزن ناليده اند
واين عشق، نداي وجدان هرانساني است واستعداد عشق ورزيدن به خدا وميل بازگشت به سوي او بالقوه در آدمي موجود است واين است راز و رمز التهاب مدام انسان:
عاشقي پيداست از زاري دل
نيست بيماري چون بيماري دل
هرچند عده کمي از راز و رمز اين سوز وگداز دروني خويش آگاه هستند:
سرمن از ناله من دور نيست
ليک چشم وگوش را آن نور نيست
و از اسرار اين ني جدا افتاده از نيستان بي خبرند:
هرکسي از ظن خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من
زيرا عشق نه گفتني است:
هرچه گويم عشق را شرح بيان
چون به عشق آيم خجل باشم ازآن
ونه نوشتني:
چون قلم اندر نوشتن برشتافت
چون به عشق آمد قلم برخود شکافت
ونه وصف شدني:
چون سخن در وصف اين حالت رسيد
هم قلم بشکست وهم کاغذ دريد
بلکه مانند هراحساس ديگر، تجربه اي است دروني که از ژرفاي ضمير انسان برمي خيزد وتنها انسان ديگري که داراي همان تجربه دروني است زبان عشق را مي فهمد:
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
ني حريف هرکه ازياري بريد
پرده هايش پرده ما را دريد
وتنها لب هاي عاشق مي تواند قصه اين فراق را درني بدمد ونداي عاشقانه ساز کند ودرد او را آشکار سازد:
با لب دمساز خود ارجفتمي
همچو ني من گفتني ها گفتمي
وتنها چشمان عاشق مي توان آن را ببيند:
جام نامحرم نبيند روي دوست
جزهمان جان کاصل او از کوي اوست
وهرکسي که از زبان عشق محروم است هيچ چيز ندارد.
هرکسي ازهم نوايي شد جدا
بي نوا شد گرچه دارد صد نوا
وکسي که زمينه رواني براي فهم عشق را ندارد نمي تواند معني آن را درک کند وگفتگو با او بي ثمر است:
درنيابد حال پخته، هيچ خام
پس سخن کوتاهد بايد والسلام
وزبان عشق در خاموشي رساتر ودرک حالت عشق آسان تر است:
گرچه تفسير زبان روشن تر است
ليک عشق بي زبان روشن تراست
واين راه پرپيچ وخمي است که عاشقي مجنون وار مي خواهد:
ني، حديث راه پرخون مي کند
قصه هاي عشق مجنون مي کند
درغم ما روزها بيگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
شرط نخستين براي گام نهادن دراين راه مردن از صفات خاکي وشهوات انساني است:
بند بگسل، باش آزاد اي پسر
چند باشي بند سيم وبند زر؟
واگر انسان در دنيايي از ماديات غوطه بخورد پس از رفع نيازهاي اوليه مازاد آن لبريز مي شود وهرز مي رود:
گر بريزي بحر را در کوزه اي
چند گنجد؟ قسمت يک روزه اي
وتا انسان بي نياز و قناعت را نياموزد تعالي نفس نمي يابد:
کوزه چشم حريفان پرنشد
تاصدف قانع نشد پر در نشد
ادامه دارد ...
منبع:
-