صفحه 1 از 8 123 ...
نمایش نتایج: از 1 تا 10 از 79

موضوع: خستگی

13930
  1. بالا | پست 1
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    June_2013
    شماره عضویت
    5694
    نوشته ها
    63
    سپاس
    1
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    Talking خستگی

    خستگی سلام من کلا میخوام اتفاقات چند سال اخیر زندگیمو که مسیر زندگیمو رو به تباهیی بردن بگم کمکم کنید تو یه خانواده سالم و شلوغه تقریبا مذهبی و قدیمی بزرگ شدم یعنی داشتم بزرگ میشدم که بچگی کردمو بدبختیهام شروع شد با یه پسری که هیچجوره به خانواده ی ما نمیخورد آشنا شدم خیلی دوسش داشتم خانوادم تقریبا متوجه این موضوع شدن و منو تقریبا محدود کردن که یه روز به بهونه کلاس رفتم باهاش بیرون وقتی برگشتم کلاس بهم گفتن مادرموبرادرم اومدن دیدن نیستم معلممون گفت زود برو داداشت میکشتت ببخشید خریت کردمو نرفتم خونه یه شب آوارگی کشیدمو خداروشکر اتفاق بدی برام نیفتاد همشم واسه دعاهای مادرم بود بالاخره به یه نقشه ای که شرمم میاد بگم بدترش کردمو برگشتم خونه و با این کار خانواده پسره رو هم بدبین کردم البته خانواده ی چندانی نداشت برادرو خواهرـبعد از چند وقت دوباره رابطه تلفنی ما شروع شد که خانوادم گفتن اگه میخواد بیاد ازدواج کنید منم بهش گفتم قرار شد دو سه ماهه دیگه بیاد ولی یجورایی خودمم حس میکردم که نمیخواد به این زودیها بیاد ولی میدونستم دوسم داره سرتونو دردنیارم خلاصه این موضوع ها تو دوازده سالگی و سیزده سالگی افتاد برام خیلی هم قدیمی نیس که بگیم قدیما زود ازدواج میکردن آخه الان تازه 19رو تموم کردم خلاصه خانوادم منو با یکی از اشناهای خانوادگیم اشنا کردنو تو سه روز همه چیو تمومکردن بعد 6 ماه ازدواج کردیم یه جورایی دوسش داشتم یه جورایی ام سعی میکردم خوب زندگی کنم مردم نگن زندگیشو واااااااای بعد از چند ماه فهمیدم اعتیاد داره هر کاری واسه ترکش کردم کسی هم چیزی نفهمید بعد از یه مدت خانوادمو در جریان گذاشتم بازم چیزی عوض نشد شش ماه گذشت روز ب روز بدتر شد منم علاقم به ادامه زندگی به صفر رسید ترکش کردمو اومدم خونه پدرم و دیگه برنگشتم ولی دوباره مشکلاتم شروع شد الان دیگه باید برم خونه ادامه ی زندگیمو فردا مینویسم رپیشاپیش از همه ی کسایی نوشته هامو میخونن و کمکم میکنن ممنونم
    امضای ایشان
    نه گریه نمیکنم به گمان چیزی داخل چشمم رفته شاید یک خاطره

  2. بالا | پست 2
    عضو همراه

    عنوان کاربر
    عضو همراه
    تاریخ عضویت
    January_1970
    شماره عضویت
    5262
    نوشته ها
    893
    سپاس
    153
    492
    دریافت
    4
    آپلودها
    0

    RE: خستگی

    سلام.

    خواهر عزیز خوش آمدید .

    انسانها در زندگی اشتباه میکنند و از آن اشتباه باید عبرت بگیرند و تکرار نکند .

  3. بالا | پست 3
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    June_2013
    شماره عضویت
    5694
    نوشته ها
    63
    سپاس
    1
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    Talking توروخدا بخونید ادامه ی خستگی

    سلام . بعداز نا امید کردنم که دیگه هیچ وقت سلامتیشو بدست نمیاره رفتم خونه پدرم پدرم خیلی آدم حساسو پرحرفیه یعنی اگه یه کاری کنی سالها هم از روش بگذره فراموش نمیکنه هر وقت اعصبانی بشه پیش میکشه خلاصه دوسه روز که خونه پدرم بودم شروع شد دو سه سال پیش هر اتفاقی افتاده بود سرکوب میکردو با حرفای واقعا ناراحت کننده منو کلافه میکرد یه شب تلفنی با یه پسره آشنا شدم فقط واسه همدردی میدونم اشتباه بود ولی کاش اونموقع درکوفهم الانو داشتم وقتی افتادم تو این مشکلا که فهم حلشونو نداشتم بعد پسره هم شهریه خودمون دراومد همه جیو گفتم ازم خواست منو ببینه فقط یه لحظه اومد جلودر و منو دیدو رفت ازم خواست هرچه زودتر طلاقمو بگیرم آخه نزدیکه یه سال بود هنوز طلاق نگرفته بودم منم قبول کردم مادرمو در جریان گذاشتم ولی یه سال میگذشت ولی حرفای پدرم هنوز ادامه داشت یه شب قرارشد واسه چند دقیقه همدیگرو ببینیم رفتم وای وااااااااااااای بازم اشتباه چند سال چند سال پیش رفتیم همینطور که شهرودور میزدیمو حرف میزدیم با اینکه استرس کل وجودمو گرفته بود ولی صداش برام یه آرامش عجیبی میداد این محبت مردونه رو نه از همسر قبلیم دیده بودم نه از پدرم یه جورایی منو یاد عشق اولم مینداخت دوست نداشتم چیزی مارو از هم جدا کنه تا به خودم اومدم دیدم وای ساعت از 12 ش هم گذشته دیگه هزار جور فکر کردم گفتم اکه برگردم تا الان مادرم حتما موضوع اشنایی منو میگه و برم تا وقتی که بخوایم ازدواج کنیم پدرم هزارجور حرفو کنایه که دیگه نمیگیرتتو از اینجور فکرا که اش خواستم نریم خونه ما که اول اخر باهم ازدواج میکنیم اینطوری هم زود طلاق منو میگیرن اونم قبول کردو خلاصه کنم خانواده باخبرشدنو طلاق گرفتمو باهم ازدواج کردیم بعد از اونشب 6 ماه طلاقم طول کشید تو این 6 ماه مردم تا یه وقت صبرش تموم نشه از پنهون کاریو منو بیخیال بشه هر روزو شبم شده بود استرسو ترس همه چی تمومشدو ازدواج کردیم به من گفت که قبلا اعتیاد داشته ولی الان چندساله مصرف نمیکنه با هزارجور زبون ریختو حرف منو قانع کرد که مشکلی نیست منم که عاشقش بودم قبول کردم هرکاری میخواست میکردم فقط واسه محبتاش واسه دستاش صداش بیکار شد کار میکردم از خانوادم پول میگرفتم خیلی کمکش میکردم ولی یواش یواش دیکه محبتاش کم شد خیلی کم بهش شک کردم امتحانش کردم وای چه لحظه ی بدی اون امتحان داد من باختم همه جیمو عشقمو زندگیمو نو جوونیمو بهترین لحظه های عمرمو به التماس مردای غریبه واسه کار گذروندم دنیا روسرم خراب شد بخاطر خیلی چیزا بازم تیغ محبتش برنده تر از هرچیزی بود بخشیدمش بعد یه مدت فهمیدم اعتیاد داره انگار اعتیاد دامن زندگی منو نمیخواست رها کنه چند بار برای ترک تو کمپهای مختلف ترک کرد ولی دوباره بدتر از قبل شد وضع زندگیمون خیلی سرسام آور شده بود بازم ازش خیانت دیدم دیگه همه چی برام خسته کننده و تکراری شده بود همه چی بینمون از بین رفت جاش تنفرو سردی نشست یواش یواش همه چی تموم شدو از هم جدا شدیم خیلی روزای بدی بود افسرده و تنها شده بودم بازم خونه پدرم بازم حرفا وتو سریهای پدرم بازم غصه خوردن مادرم خیلی تنها بودم تنهاتر از تنها دیگه به هیچ پسری فکر نمیکردم تو محل کارو بیرون هم با کسی رابطه ای نداشتم شروع کرده بودم به ادامه تحصیل از اون موقع که ازدواج کرده بودم دوم راهنمایی بودم سرم به درسو کار گرم بود که یکی یه لحظه منو دید و دیگه بیخیال نشد بارها بارها پیشنهاد میداد شماره میخواست کادو میداد من حتی نگاهشم نمیکردم میدونستم کمبود محبتم اگه یه لحظه یه ریزه محبت تو چشاش ببینم دلمو باختم خلاصه انقدر رفت اومد دیگه ترس اومدن تو دفتر کارم رو هم نداشت از این جسارتش خوشم اومد یه روز خواستم باهاش برخورد کنم تو چشاش نگاه کردمو ازش خواستم رهام کنه اونم مقاومت کردو گفت تلفنی هرچی میخوای بگو منم چون میخواستم زود بره تلفنشو گرفتم زنگ نزدم دوباره پیداش شد قول دادم میزنم که رفت با هم حرف زدیم گفتم اهل دوستی نیستم گفت آشنایی گفتم متاهلم قبول نکرد بعد از یه مدت رفتو امدو اسرار که احساس نیاز کردم باهش آشنا شدم خیلی چرب زبونو دروغگو بود وضع مالیش بد نبود ولی خیلی چیزای دیگه میگفت که کن مطمئن میشدم ازدواج باهاش خوشبختم میخونه هم سالمه هم خوش اخلاقوباکلاسو فهمیده وپولدار یواش یواش رابطمون بیشتر شد به مادرم گفتم قرار شد ازدواج کنیم که مخالفت کرد گفت اگه بعضی چیزارو بفهمی راضی نمیشی ازدواج کنیم بهم گفت بیشتر چیزای مالی که میگفتم دروغ بود ولی من برام همونی ام که داشت کافی بود قبلا هم بهم گفته بود از همسرش جدا شده و یه بچه داره ایندفعه گفتم  شاید اینم زندگیش بهم خورده بیشتر درکم کنه دیگه من عاشقش شده بود م چیزایی که میگفت تاثیری روم نداشت مهربونیش در حدی بود که مطمئن بودم هیچ وای که چه روزای خوبی یه روزشم واسه کل زندگیم کافی بود ولی امان از سرنوشتو بخت بد من یواش یواش یه سری بحثای کوچیک که ممکنه واسه همه پیش بیاد برای ما هم اومد ولی یه دفعه کنترلشو از دست دادو بهم حمله کرد وای خداااااااااا باورم نمیشد داشتم دیوانه میشدم که چند ساعت گذشتو وانمود کرد مست بوده و چیزی یادش نمیاد  ولی چند بار هم اتفاق افتاد  باز هم یه مشکل آشنا فهمیدم به چند نوع مواد محرک ومخدر اعتیاد داره دیگه توانایی نداشتم احساس کردم همه ی صبرمو واسه قبلیها گزاشتم ولی نه انگار آبروم نمیزاشت برم تا حالا با خیلی از مشکلاتش ساختم  بارها بهدروغ بهم گفته ترک کرده ولی نکرده بود الان هم یک ماهه واقعا بینمون شکرابه تو این هفته باهاش حرف زدمو گفتم من دیگخه نمیتونم کنار بیام اگه فردا بزنی یه مشکلی برام پیش بیاد چیکار کنم تا حالا هم صدبار قول دادی درست شی نشدی دیگه حرفاتم باور نمیکنم خودش گفت من چی بگم بخوام قول بدم میخوای بگی صدبار قول دادی هرجور خودت میدونی تا اخر این هفته هم جواب بده ولی بعدا تو پیام برام نوشت بهش فرصت بدم هم دوست دارم فرصت بدم نه فقط به اون به بخت خودم هم یه فرصت بدم هم میترسم واقعا وقتی اعصبانی میشه میترسم هیچی حالیش نیس تا همین الانم که برخوردایی که با من داشته همتو حافظه هم تو درسو حوصلم تاثیربدی داشته خیلی حالم بده خوشیهامو شادیهامو همه چیمو باختم حتی احساس میکنم زیباییم هم که همه دربارش حرف میزدن هم دارم از دست میدم واقعا حالم وخیمه حتی تا پای خودکشی هم رفتم ولی ذاتم و فکر خانوادم و مشکلی که ممکنه برای همسرم پیش بیاد مانع انجام کارم شدن الان فقط یه چشمم شده اشکو یه چشمم خون و کارم فقط شده دعا یا درست شه یا بمیرم  بخدا دختر بهونه گیرو حساسو سختگیر کم صبرو طاقتم نیستم ولی بخدا برام هم زود بود هم خیلی زیاد  توروخدا کمکم کنییییییییییییییییییییییی ید. من الان بیست سالمه.
    امضای ایشان
    نه گریه نمیکنم به گمان چیزی داخل چشمم رفته شاید یک خاطره

  4. بالا | پست 4
    مدیر کل همیاری

    عنوان کاربر
    مدیر کل همیاری
    تاریخ عضویت
    October_2010
    شماره عضویت
    5
    نوشته ها
    3,367
    صلوات
    192
    دلنوشته
    6
    اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد
    سپاس
    2,633
    8,730
    نوشته های وبلاگ
    38
    دریافت
    146
    آپلودها
    5

    RE: خستگی

    سلام الیناز خانم

    به همیاری خوش آمدید

    با اینکه موارد زیادی از زندگی افراد مختلف رو دیده و شنیده و لمس کردم، اما باید بگم که اینچنین موردی رو تا به حال ندیده بودم. یک دختر بیست ساله با سه تجربه ازدواج با افرادی که اعتیاد داشتند. اما اگر با این دید نگاه کنیم که دنیا صحنه امتحانه و نه خوشی، اونوقت درک بهتری میتونیم داشته باشیم. باید بدونیم دنیا محل دادن پاداش یا عذاب الهی نیست؛ محل اونها در آخرته و در دنیا ما داریم امتحان می شیم. مهم نتیجه امتحان پس دادن ماهاست

    خب از اینکه نحوه آشنایی و ازدواج شما با این افراد چگونه بوده و چرا با وجود تکرار، باز هم تکرار شده بگذریم. امیدوارم از این به بعد با دید عبرت بین به زندگی نگاه کنید تا فقط تلخی تجربه ها براتون باقی نمونه

    خب مسلما شما با زندگی کردن با یک فرد معتاد آشنا شدید. سختیهایی که داره. اینکه چه گامهایی باید برای ترک برداره و ...

    اگر اجازه بدین ابتدا به همسر فعلی تون بپردازیم. درباره شخصیتش بگید. نوع رفتارش در شرایط عادی و در شرایط غیرعادی. درباره فرزندتون. نوع رابطه تون. رابطه با خانواده ها و ... . عزم و اراده همسرتون برای ترک. تلاشهایی که تا به حال انجام داده، میزان مساعدتهای شما و دیگران برای کمک به او، میزان عشق و علاقه بین شما و همسرتون و ... . اینکه میزان اعتیادشون چقدر هست؟ چقدر احتمال میدید بخواد و در مرحله بعد بتونه ترک کنه؟

    میزان آشنایی تون با مراکز اعتیاد؟ میزان آشنایی تون با نحوه کمک شما در این امر و ...
     

  5. بالا | پست 5
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    June_2013
    شماره عضویت
    5694
    نوشته ها
    63
    سپاس
    1
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: خستگی

    سلام آقای عزیزی ممنون از توجهتون بابت عشقمون باید بگم من واقعا همسرم رو دوست دارم و عاشقشم همسرم هم میگه دوستم داره ولی کارهایی که ثابت میکنن نداره بیشتر از کارای مثبتش هست ولی من هم بعضی وقتها به برخورداش با من فک میکنم عشقم کم نمیشه فقط به حال خودم اشک میریزم بابت فرزندش هم باید بگم با ما زندگی نمیکنه واما درمورد رفتارش بعضی وقتها که خیلی غیر عادیه خیلی حرف میزنه عرق میکنه مدام راه میره کلافست و بعضی وقتهاهم که برقش منو میگیره ولی وقتی عادی هم باشه اگه اتفاق ساده هم بیفته سریع اعصبانی میشه بیشتر وقتها میگه من نمیخواستم باتو اینطوری رفتار کنم وقتی کاری میکنم تو ناراحت میشی از ناراحتیه تو حالم بد میشه میخوام درستش کنم هی بدتر میکنم ابراز عشقم میگه بلدم ولی نمیتونم بکنم فک میکنم الان میگی تظاهره کسی راجع به اعتیادش چیزی نمیدونه منم جدیدا فهمیدم که هم تریاک هم شیشه هم متادون استفاده میکنه واسه ترکش هم من خواستم به مرکز مراجعه کنه قبول نمیکنه و میگه به کمک تو توی خونه ترک میکنم  شب بیداریهاشو یه سری از کاراش واقعا کلافم کرده امشب قراره حرفای آخرمونو بزنیم نمیدونم واقعا چی باید بگم.
    امضای ایشان
    نه گریه نمیکنم به گمان چیزی داخل چشمم رفته شاید یک خاطره

  6. بالا | پست 6
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    June_2013
    شماره عضویت
    5694
    نوشته ها
    63
    سپاس
    1
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: خستگی

    راستی احتمالم در رابطه با ترکش میدونم اگه کمکش کنم ترک مینه ولی نمیدونم درآینده همه چی همونطور که اون دوست داره پیش میره یا نه فکر میکنم اگه نره دوباره همه چیو خراب میکنه در مورد بد اخلاقی هاش و نوع برخوردش با من فکر میکنم درست نمیشه آخه دفعه پیش الکل الکی یه عالمه اذیتم کرد بعدش کلی گریه کردو التماس بخشش کرد منم بخشیدم ولی یه ماه نشده به طرز فجیحتری تکرار کرد خودشم دیگه روی عذر خواهی نداره هر حرفی هم که از دهنش درمیاد میگه اونجور موقع ها که خیلی حالم بذ میشه نمیدونم چیکار کنم خانوادم هم همدرد مناسبی نیستن برام دوستی هم ندارم بهش اعتماد کنم همه از ظاهر خوب زندگیه ما مبهوتن ولی خبر ندارن........از خودم میترسم
    امضای ایشان
    نه گریه نمیکنم به گمان چیزی داخل چشمم رفته شاید یک خاطره

  7. بالا | پست 7
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    March_2012
    شماره عضویت
    1927
    نوشته ها
    164
    سپاس
    0
    20
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: خستگی

    سلام وست عزیز واقعا متاثر شدم بابت اینهمه اتفاق.

    تا الان 3تا اشتباه داشتی و باز هم تکرار کردی ولی این بار سعی کن زندگیتو بسازی با تمام تلاشت تا جایی که میتونی.
    به نظرم شوهرت به جایی رسیده که همه چی مصرف میکنه و قاعدتا کمپ ترک و خواستن اون یک طرف قضیه هست و حمایت و همراهی شما هم مهمتر.
    خیلی به محبتتون و جلب اعتمادتون نیاز دارن اینجور افراد.بنابراین با صبر و حوصله و زنانگیتون و ذکاوتتون ببریدش کمپ و کل مدت ترکش اونجا باشه و با مک مشاور و دارو ....انشالا نتیجه نیگیرین ولی با دعوا و داد و بیداد بدتر میشه قضیه  چون واسه ی ترک فضای آروم و روحیه ای آرومتر می طلبه. بهش بگین چقدر دوسش دارین و زندگیتون واستون مهمه و وجود اون به عنوان یک مرد سالم و کامل همه جای زندگی لازمه.بگین دوس دارین در کنارش با افتخار راه برین و زندگی رو ادامه بدین.و اگه سالم بشه خودش آرامش بیشتری داره همیشه که سر حال نمیمونه خوش تیپ نیست به هرحال ظاهرش عوض میشه و همه میفهمن حتی اگه من نگم.خلاصه با کمی صبر و حوصله راضیش کنین که کمپ بره و بهتون ثابت کنه دوستون داره و واسه ی زندگیش میجنگه.بگین حمایتی که توی کمپ میشه خیلی عالیه و درد و نبود مواد حس نمیکنه و واسش احتتر از توی خونه است به هر حال هونجا همه جوره حواس دکتر و ...بهش هست که واسه ی بیمار سخت نگذره و داروهاشون سر تایم مصرف شه و خلاصه بیمارهای موفق و پاک زادی هستن که از دست این مواد خانمان سوز نجات پیدا کردن.
    موفق باشی گلم

  8. بالا | پست 8
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    March_2012
    شماره عضویت
    1927
    نوشته ها
    164
    سپاس
    0
    20
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: خستگی

    الی جان در مورد اخلاقش باید بگم دست خودش نیست فرمان استفاده از اون مواد که روی اخلاق و رفتارش تاثیر

    منفی میزاره یا زیادی حرف میزنه و گاهی زیادی باغ سرخو و سبز میبخشه و تعریق زیادش.عصبانیتهای بی

    دلیلش.مطمئنا خودش هم خسته شده از این قضیه این همون صبریه که گفتم گل من.

    چون 2تا زندگیت الکی الکی ساختی و ویران کردی حداقل واسه ی این زندگیت تمام تلاشتو بکن و حمایتت بکن و

    بعد که انشالا ترک کرد به اینایی که میگی فکر کن.حتی بعد از ترک بیشتر از قبل به حمایت و محبتهای بدون منت و

    صحبتهای بدون کنایه و نیشدار زنش احتیاج داره چون دقیقا عین نوزاد تازه متولد شده اند اینجور افراد.

    پس با صبر زیاد و محبت زیادتر و از دوست و رفیقهایی که در این جریان سهیم بودن دورش کنین و فضایی خوب و

    آرومبدون تنش و اضطراب واسش مهیا کنین و نا محسوس چکش کنین که مبادا وسوسه کر دستش بده.
     

  9. بالا | پست 9
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    June_2013
    شماره عضویت
    5694
    نوشته ها
    63
    سپاس
    1
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: خستگی

    ممنون از لطفتون تینا جان منم فکر جدایی رو نمیکنم فقط جدیدا از ادامه دادن میترسم میترسم اتفاقی بیفته که جبران نشه              عااااااااااااااااشقشم
    امضای ایشان
    نه گریه نمیکنم به گمان چیزی داخل چشمم رفته شاید یک خاطره

  10. بالا | پست 10
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    June_2013
    شماره عضویت
    5694
    نوشته ها
    63
    سپاس
    1
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: خستگی

    ممنون ازکمکتون ولی من برای زندگی قبلیم خیلی تلاش کردم چند بار بردم کمپ ولی جواب نداد برای این همسرم که خیلی دوسش دارم با همه ی بد رفتاریهایی که ازش دیدم ولی همه کار برای بهتر شدنش میکنم ما امشب قراره با همدیگه صحبت کنیم من تمام تلاشمومیکنم شما هم برام دعا کنیدآخه یه مشکل دیگه هم داریم ولی نمیشه عنوان کنم فقط دعام کنید تا موفق بشم نتیجشو حتما اطلاع میدم.
    امضای ایشان
    نه گریه نمیکنم به گمان چیزی داخل چشمم رفته شاید یک خاطره

صفحه 1 از 8 123 ...

کاربران دعوت شده

© تمامی حقوق برای همیاری ایران محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد