-
2013_04_04, 21:11
بالا |
پست 1
دوست در اشعار پارسی
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز / چه شكر گويمت اي كردگار بنده نواز
حافظ
ازهرچه ميرودسخن دوست خوشتر است / پيغــــام آشنـــا نفس روح پرور است
سعدي
گر مُخيّر بكنندم به قيامت كه چه خواهي / دوست مارا وهمه نعمت فردوس شمارا
سعدي
عشقپيش ازاجلم كشت وبه مردن نگذاشت / شادازاينم كه مرادوست به دشمن نگذاشت
شوشتري
براي خاطر دشمن ز ما بريدي مهر / طريق دوستي اين است؟مرحبااي دوست
وصال شيرازي
خودپرستي زشما دوست پرستي از من / غم جـــان است شما را غم جانانه مرا
علي اطهري
ز حد گذشت جدائي ميان ما اي دوست / بيا بيا كه غلام توام بيا اي دوست
سعدي
هزار سال پس از مرگ من چو باز آيي / ز خاك نعره بر آرم كه مرحبا اي دوست
سعدي
چو روز حشر برآريم سر ز خواب اجل / به روي دوست شود باز چشم بستة ما
بابافغاني
شور بزم دوستان از نالة گرم من است / همچو بانگ ني ميان انجمن پيچيده ام
بهادر يگانه
شرح جفاي دوست نه بهر شكايت است / مقصود ذكر اوست دگرها حكايت است
فيضي تربيتي
رفتي ز چشم و مانده به جا ماجراي تو / خالي است در دو ديده ام اي دوست جاي تو
قصاب كاشاني
بستم دوباره رشتة مهر بريده را / دادم به دوست دست به دندان گزيده را
گلچين معاني
اي كاروان آهسته ران كارام جانم ميرود / وان دل كه با خود داشتم با دلستانم ميرود
در رفتن جان ازبدن گويندهر نوعي سخن / من بادوچشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود
سعدي
از در دوست چه گويم به چه عنوان رفتم / همه شوق آمده بودم همه حرمان رفتم
عرفي شيرازي
دوست باشد كسي كه در سختي / باري از دوش دوست بر دارد
نه كه ســـر بــــــار زحمت خــــود نيز / بــــر ســــر بـــار دوست بگـــــــــــذارد
شهريار
چيست از اين خوبتر در همه آفاق كار / دوست به نزديك دوست يار به نزديك يار
ابوسعيد ابوالخير
رفتم امّا دل من مانده بر دوست هنوز / مي برم جسمي وجان در گرو اواست هنوز
سيمين بهبهاني
باز در آمد ز در جلوه كنان دوست دوست / ديده غلط ميكند نيست غلط اوست اوست
مولوي
دوست جايديگرومنمانده ام دركوي دوست / كز در و ديوار كوي دوست آيد بوي دوست
محتشمي كازروني
من ازجهان بهين خوشدمم كه دارم دوست / چودوست نيست مباداجهان وهرچه دراوست
مظهر
درپيش دوست تحفة جان بس محقّراست / در خاك پاي يار سر از خاك كمتر است
نجمي اصفهاني
طاعت از دست نيايد گنهي بايد كرد / در دل دوست به هر حيله رهي بايدكرد
نشاط اصفهاني
دوست دارم كه دوست عيب مرا / همچـــو آئينـــــــه روبرو گـويد
نه كه چون شانه با هزار زبان / پشت ســـــر رفته مـو به مو گوید
نشاني دهلوي
به صد سال يك دوست آيد به دست / به يك روز دشمــــن توان كرد شصت
اسدي طوسي
دميبادوستدرخلوتبه ازصدسال درعشرت / من آزادي نمي خواهم كه بايوسف به زندانم
سعدي
سخن گفتن مرا يك لحظه بــــا دوست / بسي خــــوشتــــر زعمـــــر جاويداني
نويد خراساني
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست / در پريشان حـــــالي و درمــــــاندگي
سعدي
گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خــــويشي نه در بند دوست
سعدي
به جهان خرّم ازآنم كه جهان خرّم ازاوست / عــاشقم برهمه عالم كه همه عالم ازاوست
سعدي
گر برود جان ما در طلب وصـــــــل دوست / حيف نباشدكه دوست دوسترازجان ماست
سعدي
زنده شود هر كه پيش دوست بميرد / مرده دل است آن كه هيچ دوست نگيرد
سعدي
به يادگار دلي داشتم ز حضرت دوست / ندانم از چه سبب دوست يادگار ببرد
شمس مغربي
دوست حق داشت اگرپاي به چشمم ننهاد / ديد كز اشك روان هر طرفش دريا بود
محيط قمي
مست مي باش كه درعالم مستي بادوست / رمزها هست كه در عالم هشياري نيست
شوريده شيرازي
گر نيست به كام تو پريشانيم اي دوست / بازآ كه پريشان تر از اين نيز توان شد
پژمان
به تحريك حسادت، يا تغافل، بازبان بازي / به كوي دوست با صد حيله راهي كردهام پيدا
پژمان
-
-
2013_04_17, 00:28
بالا |
پست 2
RE: دوست در اشعار پارسی
- «آری آغاز دوست داشتن است// گرچه پایان راه ناپیداست// من به پایان دگر نیندیشم// که همین دوست داشتن زیباست»
- «آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است// با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»
چون طفل که از خوردن داروست پریشان
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان
با حوصلهی تنگ و دل سنگ چه سازم؟
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان
علیرضا بدیع
- «از بس که مهر دوست به دل جا گرفته است// جایی برای کینهٔ دشمن نمانده است»
- «از جان طمعبریدن آسان بود ولیکن// از دوستان جانی مشکل توان بریدن»
- «از جهان گرچه بوستان خوشتر// بوستان هم به دوستان خوشتر»
-