-
2013_04_06, 23:46
بالا |
پست 1
داستان کوتاه
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ ها بحث مى کرد .
معلم گفت : از نظر فیزیکى غیر ممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم الجثه اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد .
دختر کوچک پرسید : پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد ؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى تواند آدم را ببلعد . این از نظر فیزیکى غیر ممکن است .
دختر کوچک گفت : وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى پرسم .
معلم گفت : اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى ؟
دختر کوچک گفت : اونوقت شما ازش بپرسید .
دعوت عشق
خانمی از منزل خارج شد و در جلوی در حیاط با سه پیرمرد مواجه شد .
زن گفت : شما ها را نمی شناسم ولی باید گرسنه باشید لطفا به داخل بیایید و چیزی بخورید .
پیرمردان پرسیدند : آیا شوهرت منزل است ؟
زن گفت : خیر ، سرکار است .
آن ها گفتند : ما نمی توانیم داخل شویم . بعد از ظهر که شوهر آن زن به خانه بازگشت ، همسرش تمام ماجرا را برایش تعریف کرد .
مرد گفت : حالا برو به آن ها بگو که من در خانه هستم و آن ها را دعوت کن . سپس زن آن ها را به داخل خانه راهنمایی کرد ولی آن ها گفتند : ما نمی توانیم با هم داخل شویم .
زن علت را پرسید و یکی از آن ها توضیح داد که : اسم من ثروت است و به یکی دیگر از دوستانش اشاره کرد و گفت او موفقیت و دیگری عشق است . حالا برو و مسئله را با همسرت در میان بگذار و تصمیم بگیرید طالب کدامیک از ما هستید ! زن ماجرا را برای شوهرش تعریف کرد . شوهر که بسیار خوشحال شده بود با هیجان خاص گفت : بیا ثروت را دعوت کنیم و منزلمان را مملو از دارایی نماییم .
ما زن با او مخالفت کرد و گفت : عزیزم چرا موفقیت را نپذیریم ! در این میان دخترشان که تا این لحظه شاهد گفت و گوی آن ها بود گفت : بهتر نیست عشق را دعوت کنیم و منزلمان را سرشار از عشق کنیم ؟
سپس شوهر به زن نگاه کرد و گفت : بیا به حرف دخترمان گوش دهیم ، برو و عشق را به داخل دعوت کن ، سپس زن نزد پیرمردان رفت و پرسید کدامیک از شما عشق هستید ؟ لطفا داخل شوید و مهمان ما باشید . در این لحظه عشق برخاست و قدم زنان به طرف خانه راه افتاد . سپس آن دو نفر هم بلند شده و وی را همراهی کردند . زن با تعجب به موفقیت و ثروت گفت : من فقط عشق را دعوت کردم ! در این بین عشق گفت : اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید دو نفر از ما مجبور بودند تا بیرون منتظر بمانند اما زمانی که شما عشق را دعوت کردید ، هر جا که من بروم آن ها نیز همراه من می آیند
هر کجا عشق باشد در آنجا ثروت و موفقیت نیز حضور دارد
-
-
2013_04_22, 10:56
بالا |
پست 2
RE: داستان کوتاه
بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : ” مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید .”
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت : ” اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! ”
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
جمله روز : هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست که متوجه شویم کسی که به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است…
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است.
و تنها یک گناه و آن جهل است.
-