صفحه 1 از 2 12
نمایش نتایج: از 1 تا 10 از 14

موضوع: نکنه مجرد از دنیا برم ؟! (داستان با پایان باز)

13867
  1. بالا | پست 1
    ناظم همیاریراهنمای همیاری

    عنوان کاربر
    ناظم مدیر
    تاریخ عضویت
    March_2011
    شماره عضویت
    265
    نوشته ها
    2,318
    صلوات
    36
    دلنوشته
    7
    سپاس
    6,000
    5,208
    نوشته های وبلاگ
    73
    دریافت
    0
    آپلودها
    3

    نکنه مجرد از دنیا برم ؟! (داستان با پایان باز)

    من یکی که ناامید شده بودم. قید هر چه زندگی مشترک بود را زدم و به همین زندگی مجردی تن دادم اما دیگران دست بردار نبودند، خوشبختی من برایشان مهم‌ترین دغدغه‌شان شده بودم و هر روز چند مورد جدید پیشنهاد می‌کردند. ولی کو گوش شنوا؟ موارد جدید آنها از گوش چپم وارد می‌شد و از گوش راست بیرون می‌آمد. بدون آن که روی خودم تاثیری داشته باشد. سه سال تمام خواستگاری رفتن حسابی حالم را گرفته بود و احتمالاً حق داشتم اگر گاهی بهانه‌های عجیب و غریب می‌آوردم و تا کسی پیشنهاد جدیدی می‌داد، می‌گفتم: یکی از شرط‌های من اینه که همسرم نباید بره سرکار! و آن مورد سریعاً حذف می‌شد، یا این‌که می‌گفتم: ادامه تحصیل؟ اصلاً و ابداً. و باز هم در عرض چند صدم ثانیه واسطه‌ی مربوطه طوری عقب‌نشینی می‌کرد که انگار هرگز پیشنهادی به من نداده است.

    اما همه این اتفاقات تا قبل از آن روزی بود که خسته و کوفته داشتم از سرکار برمی‌گشتم. کیفم را توی دست می‌چرخاندم و با بی‌خیالیِ دیوانه‌واری سلانه‌سلانه قدم برمی‌داشتم. حتی فکرهایم در آن لحظه برخلاف همیشه کاملاً خارج از محدوده این سوال بود که «نکنه مجرد از دنیا برم؟» و داشتم به این موضوع پیش پا افتاده فکر می‌کردم که مامان دوباره غذای ظهر را برایم کنار گذاشته و من مثل همان پسر بچه‌ای که از مدرسه می‌آمد با اشتیاق زیادی میل به خوردن ناهار یخ‌زده مامان داشتم اما ناگهان ...





    منبع:

  2. 3 کاربر مقابل از niloofarabi عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  3. بالا | پست 2
    مشاور همیاری

    عنوان کاربر
    مشاور همیاری
    تاریخ عضویت
    August_2011
    شماره عضویت
    836
    نوشته ها
    377
    سپاس
    76
    82
    نوشته های وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: نکنه مجرد از دنیا برم ؟! (داستان با پایان باز)

    ببخشید من نفهمیدم منظورتون چیه یعنی خودمون باید ادامه داستان را بنویسیم ؟

  4. کاربر مقابل از م.حدادی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. بالا | پست 3
    ناظم همیاریراهنمای همیاری

    عنوان کاربر
    ناظم مدیر
    تاریخ عضویت
    March_2011
    شماره عضویت
    265
    نوشته ها
    2,318
    صلوات
    36
    دلنوشته
    7
    سپاس
    6,000
    5,208
    نوشته های وبلاگ
    73
    دریافت
    0
    آپلودها
    3

    RE: نکنه مجرد از دنیا برم ؟! (داستان با پایان باز)

    بله دیگه .
    میشه ادامه اش رو بنویسد  همینجا، یا توی ذهنتون ادامه بدین.
    اینجا باشه بهتره.

  6. بالا | پست 4
    مشاور همیاری

    عنوان کاربر
    مشاور همیاری
    تاریخ عضویت
    August_2011
    شماره عضویت
    836
    نوشته ها
    377
    سپاس
    76
    82
    نوشته های وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: نکنه مجرد از دنیا برم ؟! (داستان با پایان باز)

    اما ناگهان با دیدن غذای مامان،یاد دستپخت خوب همسر قبلی ام ریحانه افتادم.ریحانه در پخت خورشت قیمه تبحر خاصی داشت نمیدونم اصلا چی شد که یکدفعه همه حساب کتابهام غلط از آب در اومد.ما که با هم خوب بودیم مگه من چی واسش کم گذاشتم ؟تا اونجا که میتونستم میدویدم واسه زندگیم تا چیزی کم و کسر نداشته باشه از صبح تا شب تلاش میکردم تا لب تر میکرد و چیزی میخاست سریع براش فراهم میکردم ولی نمیدونم مشکل از کجا بود نمیدونم اون دوست بی حیاش تو گوشش خوند و اون را از راه به در کرد یا اون خواهر لوس اش.هرچی فکر میکنم مخ ام کار نمیکنه یکهو به خودم میام میبینم که غذام یخ یخ شده عین دست هام ایکاش....

  7. 3 کاربر مقابل از م.حدادی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  8. بالا | پست 5
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    December_2010
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    10
    سپاس
    0
    5
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: نکنه مجرد از دنیا برم ؟! (داستان با پایان باز)

    غذا پرید تو گلوم و مجرد مردم!

  9. 3 کاربر مقابل از بادبادک عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  10. بالا | پست 6
    ناظم همیاری

    عنوان کاربر
    ناظم همیاری
    تاریخ عضویت
    September_2011
    شماره عضویت
    897
    نوشته ها
    518
    صلوات
    80
    دلنوشته
    1
    هیچوقت ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودتون مقایسه نکنید
    سپاس
    1,533
    1,017
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: نکنه مجرد از دنیا برم ؟! (داستان با پایان باز)

    ناگهان
    یکی از آشناهای دورمون که تا به حال حتی ندیده بودمشون زنگ زد و بعد از کلی حال و احوالپرسی و در حالیکه مادرم قبلا هیچ رابطه ای با او نداشت،گفت امشب مزاحمتون میشیم.ما هم کلا متعجب مونده بودیم که چی شده یادشون اومده پسردایی دایی پدرم هستن و الان میخان بیان خونمونخلاصه شب اومدن و ما فهمیدیم میخواستن ببینن خواهرم هنوز مجرده یا ازدواج کرده.خیلی آدمای خوبی بودن و کلی با هم صحبت کردیم و البته بطور مستقیم حرفی نزدن بلکه ما فهمیدیم به این منظور اومده بودن.بعد از رفتنشون مادرم گفت شاید اینا دختر داشته باشن خانواده خوبی هم هستن.ما فهمیدیم بهله!دختر دم بخت دارن.خلاصه رفتیم دیدیم و پسندیدیم الانم چند روز دیگه عروسیمونه

  11. 3 کاربر مقابل از شروین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  12. بالا | پست 7
    ناظم همیاریراهنمای همیاری

    عنوان کاربر
    ناظم مدیر
    تاریخ عضویت
    March_2011
    شماره عضویت
    265
    نوشته ها
    2,318
    صلوات
    36
    دلنوشته
    7
    سپاس
    6,000
    5,208
    نوشته های وبلاگ
    73
    دریافت
    0
    آپلودها
    3

    RE: نکنه مجرد از دنیا برم ؟! (داستان با پایان باز)

    اما ناگهان یه چاله گنده جلو پام در اومد! افتادم تو چاله..... پر گل بود لامصب :sاز چاله با مشقت در اومدم ...کلی گلی شده بودم داشتم به گلی بودن خودم می اندیشیدیم که یه دفعه موبایلم زنگ زد. همون دختره بود که اومده بود تو اتاق استاد بهم یه نرم افزار یاد بده. عجب دختر گنده دماغی بود.... فکر کرد خیلی منو سوزنده!!!
    گفتش : فردا بیا یونی ورسیتی ؛ من کارت ندارم که   استاد می خواد یه چیزی بهت بگه.
    من گفتم: تو چرا زنگ زدی؟
    گفت: برای اینکه استاد گفته
    من دوباره گفتم : تو که ازش نخواستی ؟
    گفت: نه !!! من همون 18 رو که بهت دادم یعنی همه چیز تموم .
    گفتم: خیلی خب ...باشه. کاری نداری ؟
    گفت : نه!
    گفتم: اوکی ... خدانگهدار.

    و باز گلی .... در افکار تجردم فرو رفتم

  13. بالا | پست 8
    ناظم همیاری

    عنوان کاربر
    ناظم همیاری
    تاریخ عضویت
    September_2011
    شماره عضویت
    897
    نوشته ها
    518
    صلوات
    80
    دلنوشته
    1
    هیچوقت ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودتون مقایسه نکنید
    سپاس
    1,533
    1,017
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: نکنه مجرد از دنیا برم ؟! (داستان با پایان باز)

    ناگهان
    یکی از آشناهای دورمون که تا به حال حتی ندیده بودمشون زنگ زد و بعد از کلی حال و احوالپرسی و در حالیکه مادرم قبلا هیچ رابطه ای با او نداشت،گفت امشب مزاحمتون میشیم.ما هم کلا متعجب مونده بودیم که چی شده یادشون اومده پسردایی دایی پدرم هستن و الان میخان بیان خونمونخلاصه شب اومدن و ما فهمیدیم میخواستن ببینن خواهرم هنوز مجرده یا ازدواج کرده.خیلی آدمای خوبی بودن و کلی با هم صحبت کردیم و البته بطور مستقیم حرفی نزدن بلکه ما فهمیدیم به این منظور اومده بودن.بعد از رفتنشون مادرم گفت شاید اینا دختر داشته باشن خانواده خوبی هم هستن.ما فهمیدیم بهله!دختر دم بخت دارن.خلاصه رفتیم دیدیم و پسندیدیم الانم چند روز دیگه عروسیمونه
    اینی که گفتم از خودم در نیاوردما....واقعیت داره.واسه یکی از اقوامه

  14. 2 کاربر مقابل از شروین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  15. بالا | پست 9
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    March_2013
    شماره عضویت
    5035
    نوشته ها
    145
    سپاس
    0
    11
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: نکنه مجرد از دنیا برم ؟! (داستان با پایان باز)

    تلفن خونه زنگ خورد خاله ام بود گفت 
    یکی از دخترایی(به نام ساغر) که  از اقوام دور بما ود و مادرم تصمیم داشت ساغر رو  هفته آینده بهم نشون بده با قرار ملاقات مخالفت کرده بودن .
    خاله ام بعد از کلی اصرار علت مخالفت رو فهمیده بود 
    متاسفانه ساغر  مشکلی داشته و 3ماهی بوده که به بیماری  سرطان دچار شده بوده 
    و هر ماه 4 بار میرفته شیمی درمانی میکرده خاله ام وقتی اینو میفهمه میره خونشون ملاقات ساغر
    میبینه ساغر حتی 1تار مو رو سرش نبود ابرو های کمرنگ ولی هنوز هم شادو مهربان بوده و امیدوار
    دکترا بهش گفته بودن خوب میشی ولی اگه ازدواج کنی بچه دار نمیشی
    وقتی این موضوعو فهمیدم خیلی ناراحت شدم
    ولی از اینکه انقدر صادق بود و همه چیو گفته بود خوشم اومد
    گفتم من این دخترو میخام ببینم
    بعد از کلی بحث با خانواده قبول کردن که من ساغرو ببینم
    البته ساغر اصلابا مراسم خاستگاری موافقت نکرد و نخواست همو ببینیم گفت من آینده ام مشخص نیست نمیتونم
    من رفتم نزدیکای خونشون از دور دیدمش و ازش خوشم اومد
    خاله ام آمار گرفت که چه روزی ساغر میره شیمی درمانی
    وقتی رفت بیمارستان من رفتم ملاقاتش و اونجا ازش خاستگاری کردم
    ولی جواب منفی داد
    سه روز پشت سرهم رفتمو اصرار کردم
    قبول کرد گفت اگه خوب شدم  قبول میکنم
    3ماه گذشت من هر روز دعا میکردم و وقتی دکترش بهم گفت شیمی درمانی تموم شد انگار تمام دنیا رو بهم دادند
    بعد رفتم پیش ساغر گفتم قولت یادت نرفته 
    گفت نه
    ولی باید صبرکنید تا 2 ماه تا من موهای سرم دربیاد بعدا
    صبر کردم وبعد از دو ماه باهم عقد کردیم و الان بسیار از زندگیم راضی ام و عاشقه زنمم
    قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
     

  16. 3 کاربر مقابل از ghalbe laleh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  17. بالا | پست 10
    ناظم همیاری

    عنوان کاربر
    ناظم مدیر
    تاریخ عضویت
    September_2011
    شماره عضویت
    894
    نوشته ها
    735
    صلوات
    164
    دلنوشته
    9
    حدایا شکرت ....
    سپاس
    2,176
    1,591
    دریافت
    1
    آپلودها
    0

    RE: نکنه مجرد از دنیا برم ؟! (داستان با پایان باز)

    توپی به حیاط ما پرتاب شد
    پشت آن زنگ به صدا درآمد
    مادرم گفت تو غذاتو بخور من میرم درو باز میکنم از اون سمتم میرم بیرون برا خرید
    مادرم رفت و من مشغول خوردن غذا شدم.. چند لقمه بیشتر نمانده بود که زنگ خانه دوباره به صدا درآمد.. با خودم گفتم دوباره مامان کلیدو فراموش کرده ورفته حالا داره زنگ میزنه
    از صندلی خودم بلند شدم به سمت در رفتم
    درو که باز کردم ناگهان خانم جوانی با سراسیمگی به سمت داخل آمد و درو بست
    شوکه شدم.... زبونم بند اومده بود.....
    خانم با التماس از من درخواست کمک میکرد
    پرسیدم چیشده؟  فقط نفس نفس میزد و التماس میکرد
    اصلا فکرم کار نمیکرد
    از ی طرف چهره خانم بیچاره
    از طرفی اگه همسایه ای دیده بود این اومده تو خونه
    از طرف دیگه هر لحظه امکانش بود مامانم بیاد ....  وای خدااااااا... اگه مامام ببینه پوست سرمو میکنه...
    چند باری سعی کردم برم بیرون ببینم چه خبره که خانومه مانع شد
    بالاخره به ناچار راهنماییش کردم تا رو تختی که کنار حوضمون تو حیاط خونه بود بره و کمی استراحت کنه .. منم رفتم داخل که از آشپزخونه ی لیوان آب خنک براش بیارم
    وقتی لیوانو برداشتم تو این فکر بودم نکنه این خانومه دزده؟؟؟؟؟ نکنه هم دست داره؟ نکنه دروغ باشه؟ و هزاران هزار نکنه دیگه که ناگهان احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده
    اولش فک کردم خانومست..
    به خودم گفتم الان تیریپ رجبعلی خیاط خدابیامرزو میریزم منم بهشتی میشم... وقتی برگشتم دیدم اوضاع خیلی خرابه باید تریپ شهادت بریزم ناجور...
    عرق سرد رو پیشونیم مونده بود.. خانوم با لبخندی پر معنی جلوم ایستاده بود.. البته نه تنها بلکه با ی پسر قوی هیکل که صورتشو پوشونده بود.. بله همه چیز از قبل طراحی شده بود... همین که تو فکر بودم حمله کنم یا نه ..  پسره با چاقو اومد به سمتم اونقد گیج بودم که نفهمیدم باید چیکار کنم... ناگهان... صدای دختره اومد
    آقا ... آقا...... یه لحظه به خودم اومد.... آخیش همش فکرو خیال بود... زودی آبو بردم برای دختره
    وقتی آرم شد ازش پرسیدم که چیشده؟؟
    دخترک توضیح داد: داشتم از سر کوچتون رد میشدم که.....   صدای در اومد
    وایــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــ  مامان اومدددددددددد... خدایـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــا چه خاکی تو سرم کنم؟؟؟؟
    مامانم وقتی منو با اون دختر دید خشکش زد... چند ثانیه فقط نگاه کرد.... تمام چیزهایی که خرید کرده بود از دستش ریخت...
    من خیلی میخواستم توضیح بدم اما زبونم بند اومده بود.. چه لحظات سختی بود
    ناگهان مادرم داد زد مهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــدی مهدی مهدی
    که قاشق از دستم افتاد....... مادرم جلوم ایستاده بود.. هی میگفت مهدی مهدی کجایی چرا غذاتو نخوردی.. یخ کرد
    واقعا که اگه سیر بودی چرا غذا رو اسراف کردی ....
     
     همون جا بود که با خودم گفتم وای که اگه ازدواج کرده بودم بیچاره میشدم ... اونوقت نتنها مادرم بلکه همسرم و مادرش و احیانا برادر و خواهرشم تو این رویا میومدند که دیگه کلا همه چی بهم میخورد

  18. 5 کاربر مقابل از تیرا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


صفحه 1 از 2 12

کاربران دعوت شده

© تمامی حقوق برای همیاری ایران محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد