-
2013_04_15, 20:31
بالا |
پست 1
داستان هایی از مثنوی
دوستی خاله خرسه
اژدهایی خرس را در می کشید
شیر مردی رفت و فریادش رسید
اژدهایی به خرسی حمله کرد و می خواست اورا بکشد . وقتی فریاد خرس بلند شد، مردی صدای او را شنید ، به طرفش دوید و توانست با حیله ای خرس را نجات دهد. خرس از آن لحظه به بعد همه جا همراه مرد بود. مرد هم با او انس گرفته بود؛ اما هر کس که او را می دید؛ می گفت: دوستی انسان و خرس درست نیست و عاقبت خوبی ندارد، ولی مرد نمی پذیرفت. روزی مرد و خرس در راهی می رفتند که مرد خسته شد و زیر درختی خوابید. خرس هم بالای سر او نشسته بود و مگس ها را از سر و صورت او دور می کرد. مگس سمجی چندبار به صورت مرد نشست و هرچه خرس او را با دست دور می کرد، مگس دوباره بر می گشت. خرس عصبانی شد و سنگ بسیار بزرگی را که آن نزدیکی بود برداشت و برای کشتن مگس روی صورت مرد انداخت.بر اثر افتادن سنگ ، سر مرد له شد و مرد.
-
-
2013_04_16, 15:48
بالا |
پست 2
RE: داستان هایی از مثنوی
عبرت گرفتن 
شیر و گرگ و روبهی بهر شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار
شیر و روباه و گرگی با هم برای شکار رفته بودنند.شیر ننگ داشت که با این حیوانات همراه شود. ولی از آنجایی که می خواست در شکار قدرت خود را نشان دهد به ناچار با آنان همراه شد. آن ها گاو وحشی ،بز و خرگوشی را شکار کرده و از کوهستان به طرف بیشه آوردنند. گرگ و روباه انتظار داشتند که شیر با عدل شاهانه ی خو شکار را بین آن ها تقسیم کند.شیر به چهره گرگ و روباه کرد و فهمید که آن ها چه فکری در سر دارند ،ولی سکوت کرد. سپس رو به گرگ کرد و گفت :ای گرگ ! نایب من باش و این شکارها را تقسیم کن. گرگ گفت:ای شاه ! گاو وحشی سهم تو ،بز سهم من و خرگوش هم برای روباه کافی است.شیر گفت:ای گرگ! با بون شیری مثل من ،چطور می توانی اظهار وجود کنی؟ بعد هم چنگ زد و گرگ را کشت.پس شیر رو به روباه گرد و گفت: ای روباه شکارها را تقسیم کن.روبه تعظیم کرد و گفت: ای شاه! گاو برای صبحانه،بز برای ناهار و خرگوش برای شام شماست.شیر گفت: این تقسیم کردن را از کجا یادگرفتی؟ روباه گفت: از جسم درهم دریده ی گرگ. شیر گفت:ای روباه ! تو در عشق من غرق شدی و خود ندیدی، هر سه شکار مال تو. آن هل را بردار و برو. روباه با خودش گفت:صد سپاس بر شیر که بعد از گرگ از من پرسید.سپاس خدایی که ما را بعد از گذشتکان آفرید تا سیاست های حق قرن های گذشته را از آن ها بشنویم .
-
-
2013_05_26, 19:33
بالا |
پست 3
RE: داستان هایی از مثنوی
عاشق و معشوق و گردو 
عاشقی بودست در ایام پیش
پاسبان عهد اندر عهد خویش
در ورزگاران گذشته عاشقی بود که در وفاداری به معشوق بی همتا بود. سال ها دوری یار را تحمل کرد تا شاید روزی به وصال برسد و چون گفته اند با صبر و بردباری گشایش بدست می آید، معشوق که پایداری او را دید، پیغام داد که در فلان جا بنشین که نمیه شب به دیدارت می آیم. عاشق بسیار خوشحال شد و با هزار امید به وعده گاه رفت و به انتظار یار نشست، اما شب بود و از شدت خستگی خوابش برد. نیمه شب که شد، معشوق به قولش وفا کرد و به دیدار او آمد. تا عاشق را در خواب دید ، چند گردو از جیبش بیرون آورد و در دست او گذاشت ؛ یعنی تو هنوز کودکی و باید دنبال گردو بازی بروی و زمان عشق بازی تو نرسیده که در وعده گته معشوق خوابت می برد. معشوق گردو ها را در دست او گذاشت و رفت. روز بعد وقتی عاشق از خواب بیدار شد و گردوها را دید، اندوهگین شد؛ اما فهمید که معشوق در وفاداری کوتاهی نکرده است.
-