نمایش نتایج: از 1 تا 8 از 8

موضوع: چند خط شعر

1507
  1. بالا | پست 1
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    November_2011
    شماره عضویت
    1123
    نوشته ها
    35
    سپاس
    0
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    Cool چند خط شعر

    از خانه که می آیی،
    یک دستمال سفید،
    پاکتی سیگار،
    گزیده شعر فروغ
    ... و تحملی طولانی بیاور
    احتمال گریستن ما بسیار است.

    برگرفته از پروفایل یک فیسبوکی

  2. بالا | پست 2
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    June_2013
    شماره عضویت
    5707
    نوشته ها
    52
    سپاس
    0
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: چند خط شعر

    كسي به فكر گل ها نيست
    كسي به فكر ماهي ها نيست
    كسي نميخواهد باور كند كه قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است...
    كه ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهي ميشود
    و حس باغچه انگار چيزي مجرد است كه در انزواي باغچه پوسيده است...
    حياط خانه ي ما تنهاست
    حياط خانه ما در انتظار بارش يك ابر ناشناس خميازه ميكشد
    و حوض خانه ي ما خاليست
    ستاره هاي كوچك بي تجربه از ارتفاع درختان به خاك مي افتند...
    و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها،شب ها صداي سرفه مي آيد
    حياط خانه ي ما تنهاست

  3. بالا | پست 3
    محیا مودت

    RE: چند خط شعر

    اسير تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
    به كام دل در آغوشت نگيرم
    تويي آن آسمالن صاف و روشن
    من اين كنج قفس مرغي اسيرم
    ز پشت ميله هاي سرد تيره
    نگاه حسرتم حيران به رويت
    در اين فكرم كه دستي پيش آيد
    و من ناگه گشايم پر به سويت
    در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
    از اين زندان خاموش پر بگيرم
    به چشم مرد زندانبان بخندم
    كنارت زندگي از سر بگيرم
    در اين فكرم من و دانم كه هرگز
    مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
    اگر هم مرد زندانبان بخواهد
    دگر از بهر پروازم نفس نيست
    ز پشت ميله ها هر صبح روشن
    نگاه كودكي خندد به رويم
    چو من سر مي كنم آواز شادي
    لبش با بوسه مي آيد به سويم
    اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
    از اين زندان خامش پر بگيرم
    به چشم كودك گريان چه گويم
    ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
    من آن شمعم كه با سوز دل خويش
    فروزان مي كنم ويرانه اي را
    اگر خواهم كه خاموشي گزينم
    پريشان مي كنم كاشانه اي را

  4. بالا | پست 4
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    June_2013
    شماره عضویت
    5707
    نوشته ها
    52
    سپاس
    0
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: چند خط شعر

    مرگ من

    مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
    در بهاري روشن از امواج نور
    در زمستاني غبار آلود و دور
    يا خزاني خالي از فرياد و شور
    مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
    روزي از اين تلخ و شيرين روزها
    روز پوچي همچو روزان دگر
    سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
    ديدگانم همچو دالانهاي تار
    گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
    ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
    من تهي خواهم شد از فرياد درد
    مي خزند آرام روي دفترم
    دستهايم فارغ از افسون شعر
    ياد مي آرم كه در دستان من
    روزگاري شعله ميزد خون شعر
    خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
    مي رسند از ره كه در خاكم نهند
    آه شايد عاشقانم نيمه شب

    گل به روي گور غمناكم نهند
    بعد من ناگه به يكسو مي روند
    پرده هاي تيره دنياي من
    چشمهاي ناشناسي مي خزند
    روي كاغذها و دفترهاي من
    در اتاق كوچكم پا مي نهد
    بعد من با ياد من بيگانه اي
    در بر آينه مي ماند به جاي
    تار مويي نقش دستي شانه اي
    مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
    هر چه بر جا مانده ويران مي شود
    روح من چون بادبان قايقي
    در افقها دور و پنهان ميشود
    مي شتابند از پي هم بي شكيب
    روزها و هفته ها و ماهها
    چشم تو در انتظار نامه اي
    خيره ميماند به چشم راهها
    ليك ديگر پيكر سرد مرا
    مي فشارد خاك دامنگير خاك
    بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
    قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
    بعد ها نام مرا باران و باد
    نرم ميشويند از رخسار سنگ
    گور من گمنام مي ماند به راه
    فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

  5. بالا | پست 5
    محیا مودت

    RE: چند خط شعر

    من دیو شبشو دوست دارم
    لای لای، ای پسر کوچک مندیده بربند، که شب آمده استدیده بربند،  که این دیو سیاهخون به کف، خنده به لب آمده است سربه دامان من خسته گذارگوش کن بانگ قدمهایش راکمر نارون پیر شکستتا که بگذاشت بر آن پاییش را آه بگذار که بر پنجره هاپرده ها را بکشم سرتاسربا دو صد چشم پراز آتش و خونمی کشد دمبدم از پنجره سر از شرار نفسش بود که سوختمرد چوپان به دل دشت خموشوای، آرام که این زندگی مستپشت در داده به آوای تو گوش یادم آید که چو طفلی شیطانمادر خسته خود را آزرددیو شب از دل تاریکی هابی خبر آمد و طفلک را برد شیشه پنجره ها می لرزدتا که او نعره زنان می آیدبانگ سر داده که کو آن کودکگوش کن، پنجه به در می ساید نه برو، دور شو ای بد سیرتدور شو از رخ تو بیزارمکی توانی بربائیش از منتا که من در بر او بیدارم ناگهان خاموشی خانه شکستدیو شب بانگ برآورد که آهبس کن ای زن که نترسم از تودامنت رنگ گناه است،گناه دیوم اما تو زمن دیوتریمادر و دامن ننگ آلوده!آه،بردار سرش از دامنطفلک پاک کجا آسوده؟ بانگ می میرد و در آتش دردمی گدازد دل چون آهن منمیکنم ناله که کامی،کامیوای بردار سر از دامن من

  6. بالا | پست 6
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    June_2013
    شماره عضویت
    5707
    نوشته ها
    52
    سپاس
    0
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: چند خط شعر

    آن كلاغي كه پريد
    از فراز سر ما
    و فرو رفت در اندیشهء آشفته ی ابری ولگرد
    و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی . پهنای افق را پیمود
    خبر ما را با خود خواهد برد به شهر



    همه میدانند
    همه میدانند
    که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس
    باغ را دیدیم
    و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
    سیب را چیدیم
    همه میترسند
    همه میترسند ، اما من و تو
    به چراغ و آب و آینه پیوستیم
    و نترسیدیم


    سخن از پیوند سست دو نام
    و همآغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
    سخن از گیسوی خوشبخت منست
    با شقایقهای سوخته بوسه تو
    و صمیمیت تن هامان ، در طراری
    و درخشیدن عریانمان
    مثل فلس ماهی ها در آب
    سخن از زندگی نقره ای آوازیست
    که سحر گاهان فوارهء کوچک میخواند



    ما در آن جنگل سبزسیال
    شبی از خرگوشان وحشی
    و در آن دریای مضطرب خونسرد
    از صدف های پر از مروارید
    و در آن کوه غریب فاتح
    از عقابان وان پرسیدیم
    که چه باید کرد



    همه میدانند
    همه میدانند
    ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
    ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
    در نگاه شرم آگین گلی گمنام
    و بقا را در یک لحظهء نامحدود
    که دو خورشید به هم خیره شدند



    سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
    سخن از روزست و پنجره های باز
    و هوای تازه
    و اجاقی که در آن اشیا ی بیهده میسوزند
    و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
    و تولد و تکامل و غرور
    سخن از دستان عاشق ماست
    که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
    بر فراز شبها ساخته اند
    به چمنزار بیا
    به چمنزار بزرگ
    و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
    همچنان آهو که جفتش را



    پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
    و کبوترهای معصوم
    از بلندی های برج سپید خود
    به زمین مینگرند

  7. بالا | پست 7
    محیا مودت

    RE: چند خط شعر

    اینو وقتی سحر جونم میخونه مست میشم
    صدا


    در آنجا ، بر فراز قلهء کوهدو پایم خسته از رنج دویدنبه خود گفتم که در این اوج دیگرصدایم را خدا خواهد شنیدن  بسوی ابرهای تیره پرزدنگاه روشن امیدوارمز دل فریاد کردم کای خداوندمن او را دوست دارم ، دوست دارم  صدایم رفت تا اعماق ظلمتبهم زد خواب شوم اختران راغبارآلوده و بیتاب کوبیددر زرین قصر آسمان را  ملائک با هزاران دست کوچککلون سخت سنگین را کشیدندزطوفان صدای بی شکیبمبخود لرزیده، در ابری خزیدند  ستونها همچو ماران پیچ در پیچدرختان در مه سبزی شناورصدایم پیکرش را شستشو دادز خاک ره،درون حوض کوثر  خدا در خواب رؤیا بار خود بودبزیر پلکها پنهان نگاهشصدایم رفت و با اندوه نالیدمیان پرده های خوابگاهش  ولی آن پلکهای نقره آلوددریغا،تا سحر گه بسته بودندسبک چون گوش ماهی های ساحلبه روی دیده اش بنشسته بودند  صدا صد بار نومیدانه برخاستکه عاصی گردد و بر وی بتازدصدا میخواست تا با پنجه خشمحریر خواب او را پاره سازد  صدا فریاد میزد از سر دردبهم کی ریزد این خواب طلائی ؟من اینجا تشنهء یک جرعه مهرتو آنجا خفته بر تخت خدائی  مگر چندان تواند اوج گیردصدائی دردمند و محنت آلود؟چو صبح تازه از ره باز آمدصدایم از "صدا" دیگر تهی بود  ولی اینجا بسوی آسمانهاستهنوز این دیده امیدوارمخدایا این صدا را می شناسی؟من او را دوست دارم ، دوست دارم

  8. بالا | پست 8
    کاربر همیاری

    عنوان کاربر
    کاربر همیاری
    تاریخ عضویت
    June_2013
    شماره عضویت
    5707
    نوشته ها
    52
    سپاس
    0
    0
    دریافت
    0
    آپلودها
    0

    RE: چند خط شعر

    استاد شاملو:

    در دوردست، آتشی اما نه دودناک
    در ساحلِ شکفته‌یِ دريایِ سردِ شب
    پُرشعله می‌فروزد.

    آيا چه اتفاق؟
    کاخی است سربلند که می‌سوزد؟
    يا خرمنی ــ که مانده ز کينه
    در آتشِ نفاق‌ــ؟

    هيچ اتفاق نيست!

    در دوردست، آتشی اما نه دودناک
    در ساحلِ شکفته‌یِ شب شعله‌می‌زند،
    وين‌جا، کنارِ ما، شبِ هول است
    در کارِ خويش گرم
    وز قصه باخبر.
    او را لجاجتی است که، با هر چه پيشِ دست،
    رویِ سياه را
    سازد سياه‌تر.


    آری! در اين کنار
    هيچ اتفاق نيست:

    در دور دست آتشی اما نه دودناک

کاربران دعوت شده

© تمامی حقوق برای همیاری ایران محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد