لا تیأَسوا مِن روح الله انهُ لا ییأسُ مِن روح الله الاّ القوم الکافرون ازرحمت خدا ناامید نشوید ، قطعاً از رحمت خدا ناامید نمی شوند جز آنان که به خدا کافرند

 کلاغ
صبح با طلوع گوی طلایی آسمان که نوید شروعی دوباره برای زیستن بود آغازشد. قناری ها ترانه سردادند ،نسیم درختان رابه رقص آورد،آفتابگردان هاخنده کنان سرافکنده ی خود را روبه خورشید بالا بردند و نبض زندگی انسان تندتر شد ودر میان این همه شور بردرختی خشک کلاغی پیر وغمگین سربه زیرافکنده بود.اوچندی قبل هرروزپر می گشود زندگی راتماشا می کرد رفتن ورد پای آن را،آدم هایی رامی دید که به سنگ وستون به در و دیواردل می بندند اما اومیدانست که سنگ ها ترک می خورند ستون ها فرومی ریزند، درهامیشکنند ودیوارها خراب می شوند، اوبارها وبارها تکه های طلایی تاج های شکسته را جمع کرده بود، تکبروغرورهای تکه پاره شده رالابه لای خاکروبه های دنیا دیده بود ودر حالی که به زندگی سرشارازآگاهی خودمی بالید آوازهایی درباره ی دنیا وناپایداریش می خواند وامید داشت تاآدمیان بشنوند .اماروزی کبوتری که ازآن حوالی میگذشت  فریادزد «نخوان،آدمها آوازت رادوست ندارند تورا لکه ای میدانند بردامن آسمان ووصله ای ناجوربرلباس هستی،شنیدم که می گفتند صدای ناهموار وناموزون کلاغ خراشی است برصورت احساس ،باصدایش نه گلی می شکفد نه لبخندی برلبی می نشیند، صدایش اعتراضی است که درگوش زمین می پیچد. کلاغ شنید وشکست ودر سیاهی ناامیدی غوطه ورشد، اندیشید و با خودگفت :راست می گویند، تمام نازیبایی ها سهم من است انسان اشرف است ودیگر موجودات به گردش، اوازدیدن طاووس ،پروانه وپرنده های رنگارنگ لذت می برد ولی من لکه ی سیاهی هستم که نه تنها انسان بلکه خدا هم مرادوست ندارد حتی اندازه آن کرم لزج وچسبناک که به شاخه ها می چسبد هم مرا دوست ندارد چراکه اوراکرم آفرید وسپس پروانه اش ساخت  وبالهای رنگی به اوداد ولی مراسیاه ونازیبا آفرید ورها ساخت .کلاغ دیگرخودش وزیستنش را دوست نداشت ازکائنات گله داشت حتی ازدرختی که روی آن لانه داشت. روزی لاک پشتی را دید که با لاکی سنگی بردوش آهسته آهسته می خزید ،روبه لاک پشت کرد وگفت: من درآسمان ها پروازمی کنم واینقدر سیه بختم توکه روی زمین سفت باسنگی اجباری که برپشت داری باسختی وبه کندی می خزی زندگی راچگونه می دانی؟ لاک پشت پاسخ داد، من نیز روزی مثل توبودم ،پرنده های سبکبال را که درآسمان می دیدم آه کنان به لاک خود می خزیدم و به عدل خدا ناامیدانه می اندیشیدم روزی ناامیدازهمه کس وهمه چیز رو به خدا کردم وگفتم: خدای من چرامن؟ ناگهان فرشته ای رادیدم که مرا دردستان خودگرفت وگفت: خدایمان مرا فرستاده تاجواب سؤالی راکه پرسیدی به توبگوییم ومرااززمین بلند کرد وبه آسمان برد ،زمین رانشانم داد فقط کره ای کوچک بودگفت نگاه کن ابتدا وانتها ندارد،هیچکس به انتهایش نمی رسد چون رسیدنی درکارنیست هدف فقط حرکت است ورفتن حتی اگراندک باشد وهربارکه می روی رسیده ای خداوند فرمود به توبگویم «آن چه بردوش توست فقط پاره ای سنگ نیست تو پاره ای ازهستی ،قدرت،حکمت وعشق اورانسبت به خود بردوش داری.» اومرا برزمین گذاشت ورفت ازآن روز دیگر نه بارم راسنگین حس می کنم نه راهم رادور، من پاره ای ازاوراباعشق بردوش می گیرم .تونیز ازخدا بپرس جوابت راخواهد داد .لاک پشت درحالی که مرتباً تکرار می کرد«حرکت حتی اگراندک» آرام آرام رفت وکلاغ رادرانبوه سوالات تنها گذاشت .کلاغ که روزها بود  بال نگشوده وفقط آوای اعتراض سرمی داد ساکت وآرام شد نه آوازی نه اعتراضی نه صدایی فقط با بغضی درگلوفکر می کرد تااینکه بغضش ترکید وفریاد زد< خدای من چرامن> درمیان فریادهایش دست فرشته ای رابرشانه هایش احساس کرد، فرشته گفت خدایمان فرمود«ای سیاه کوچکم بخوان کلاغ پاسخ داد:شنونده ای مشتاق شنیدن ندارم. فرشته گفت:صدایت ترنمی است که هرگوشی راشنیدن وهرفهمی راقدرت درک آن نیست ،برخیزو پروازکنان بخوان برای او وبندگان برگزیده اش ،کلاغ گفت من نازیبا وسیاهم کسی مرا دوست ندارد. فرشته گفت: خداوندمان فرمود:« توسیاهی ،چونان مرکب که زیبایی راباآن می نویسند زیبایی ات رابرتن آسمان بنویس وخودت را از آبی آن دریغ نکن که اوبی پرواز توکم خواهد داشت پروازکن که من تورادوست دارم سیاهی ات وخواندنت را» کلاغ گفت ای خدای مهربانم چه بخوانم آدم ها آوازهایم رادوست ندارند؟ فرشته گفت: آوازه های توبوی دل کندن می دهد وآدم هاعاشق دل بستن اند، دل بستن به پوسته ی زندگی ،توپرنده ی تماشا واندیشه ای ،آن که تورامی بیند ومی اندیشد به هیچ چیز جزخدایش دل نمی بندد. وانسان هااین هارامیدانند وفراموش می کنند،آواز توحقیقت است وطعم حقیقت تلخ وسیاه پس بالهای سیاه وآواز تو نمادپیغام خداست برای انسان ها ،آفریدگانی که خداوندعاشقانه آنهاراآفرید ودررگشان عشق و حیات جاری کرد خدایی که بصیراست وآنها رادرهمه حال می بیند،حکیم است و مصلحت شان را میداند، رحیم است و بی حساب روزیشان می دهد،ازرگ گردنشان به آنها نزدیک تراست ودرهمه حال رهایشان نکرده حتی اگر به لجاجت دست ازدامان خدابکشند اودستشان را رها نمی کند،اما انسان بس عجیب کافرانه ناسپاسی می کند واز رحمت خدا ناامید. فرشته ناگهان سکوت کرد وگریست وگفت: به راستی که ناامیدی از رحمت خدا یکی ازبزرگترین گناهان بشراست. پس بخوان برای بندگان خدا بخوان.وکلاغ پرواز کردوخواند این بارعاشقانه ترین آوازش را برای خدا وبندگان خدا