[[size=x-large]پیرمرد به زنش گفت:بیایادی از گذشته های دور کنیم. منمیرم توی کافه منتظرت وتو بیاسرقراربشینیم[/size] [size=x-large]حرفای عاشقونه بگیم.
پیر زن قبول کرد.فرداپیرمرد به کافه رفت.دوساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیامد پیر مردناراحت شد رفت خونه دیدپیرزن نشسته توی اتاق داره گریه میکنه [/size]
[size=x-large]ازش پرسیدنیومدی حالاگریت چیه پیرزن اشکاشو پاک کردو گفت:بابام نذاشت بیا[size=xx-large]![/size][/size]![]()